«نجاتدهنده در گور خفته است»
ايثار ابومحبوب
اجراي «افرا» اولين نمايش اين سالها نيست كه در آن معلم را به مسلخ ميبرند و هر چه مواجب از هر كه كم ميكنند ميگويند داديم به معلم بچههاتان كه چشم و دل گرسنه بودند. در سطحيترين برداشت آنچه در اين نمايش روايت ميشود اگرچه در چند دهه پيشتر از اين رخ ميدهد، در اين سالها بيش از هميشه نمايش داده شده است. و همهي نمايشها به صداقت تئاتر نيستند.
از سوي ديگر طرح كلي اين نمايشنامه و كاركرد اشخاص و موقعيتها در آن، ما را واميدارد «افرا» را در ذهن - بدون ارزشداوري كيفي- با مجموعهاي از آثار دراماتيك همچون «مالنا»، «داگويل» و -در رأس اين مجموعه- «زن نيك ايالت سچوان» مقايسه كنيم؛ بنگريد به كاربرد پسرعموي دروغين در هر دو نمايشنامه. و بنگريد به نيكي يك زن در برابر شر جامعه در هر چهار اثر، و بنگريد به قرارگيري انسان در آستانهي انتخاب اخلاقي در هر چهار. و نيز نگاه كنيد به اين كه در هر چهار اثر دراماتيك فرد در اين انتخاب اخلاقي پيروز و اجتماع مغلوب است و نيز اين كه فرد در عمل منكوب و اجتماع صرفاً متاسف است. اما در اين ميان تفاوتهايي آشكار و جدي نيز ميان اين چهار نمونه وجود دارند كه اين كوتاه عرصهي سنجش آنها نيست. صرفاً اشاره ميكنم كه برشت و بيضايي هر دو چنان قهرمان را زير فشار قرار دادهاند و نيز چنان بار شرمساري بر صحنه گستراندهاند كه ناگزير نجاتدهندگاني بيرون از جهان نمايش را براي حل معضل دراماتيك به صحنه فراميخوانند. فونتريه در خشونتي محض جامعه را به نفع فرد به گلوله ميبندد و آتش كينه را فرو مينشاند؛ او از ابتدا زمينه را بهگونهاي چيده است كه اعمال خشونت در برابر جامعه نزد مخاطب موجه باشد. (در «افرا» اشارهاي هست كه «همهي ما ول معطليم، اين محله تو طرحه و خراب ميشه» بيضايي اگر با ويراني محله نمايش را به پايان برده بود، تلطيف شدهي همين راه را رفته بود.) تورناتوره قهرمان خود را از ورطه به در ميبرد. او با جامعه قهر ميكند. بدين ترتيب هم مرهمي بر زخم قهرمان خود مينهد و هم جامعه را نميبخشد. (بيضايي هم اگر به محض بازگشت افرا به خانه براي آنان كوچي ترتيب ميداد و محله را بيقضاوت و بيويراني رها ميكرد، همين كار را كرده بود) اما برشت نيز چون بيضايي خداياني مسلط بر جهان درام را به جهان درام دعوت ميكند، تا معضل را به پايان برد. خدايان جهان نمايش برشت قدرت قضاوت را ندارند و پايان نمايش را سرهمبندي ميكنند تا افتضاحِ اشتباهشان پوشيده بماند. برشت بدين ترتيب امر اخلاقي را متزلزل ميكند و نسبيتي غير قابل قضاوت را در مزرعهي ذهن تماشاگر نشا ميكند. اما بيضايي نميتواند چنين باشد، چون او درامنويسي ديگر است. مضاف بر اين كه هر كدام از اين پايانها يك انتخاب است و قصد از مقايسه رتبهبندي اينها نيست. او در تمام سالهاي حضورش خود و جريان روشنفكري را به مثابهي معلمي شناخته است كه فقط طرح پرسش نميكند، بلكه ورقهها را هم تصحيح ميكند. بيضايي هم جامعه را توبيخ ميكند، هم با خلق پسرعمو آنها را متنبه ميكند و هم با متنبه كردن جامعه، آنان را ميبخشد. بغض تراژيكي كه گلوي تماشاگر را فشرده بود به لبخند رضايت ملودراماتيكي بدل ميشود كه پسرعمو-نويسنده خود از آن ابراز نارضايتي ميكند و مسئوليت آن را به گردن ديگران مياندازد. گويي بيضايي خود ميداند كه الگوي درامنويسي از او ميخواهد پاياني تراژيك براي اين نمايش ترتيب دهد، و نيز گويي ميداند كه رسالت اجتماعي اين درام هنگامي عملي ميشود كه تماشاگر احساس ناخرسندي كند. شخصيتِ نويسنده درست در جايي كه قواعد درامنويسي ميگويد «تمام شد» به صحنه ميآيد و ميگويد: «نه، زيادي تلخه... شايد درست نباشه اين طوري تمومش كنيم. اجراكنندهها چي؟ و تماشاگرها؟ و ... و البته به نفع واقعيت رسمي. حتماً ميگن بايد نور اميدي نشون ميدادم. امكان رستگاري و بهبودي... كي ميگه؟ مديران ، منتقدان فرهنگي، رسانهها... همه دوستدار توافق عمومي اعلام نشدهاي هستن كه براي مدتي رسماً واقعيت ناميده ميشه. خب براي پايان اميدبخشي، سزاوار اين عصر لبخند، چي بايد اضافه كنم؟» اين پايان اتفاقي نيست. بيشك بيضايي ميداند كه درامش در همين نقطه پايان يافته و احتياجي به مابقي ندارد. البته شايد منتقدان فرهنگي – يا دستكم هنري- آن پايان تلخ را دوستتر داشته باشند، جز اين مورد باقي سخن نيز درست است. اما در عين حال آيا اين جملات فرافكني نيستند؟ آيا اين خود بيضايي نيست كه تاب پايان تلخ درام خود را نميآورد؟ «نويسنده: خودم چي؟ چرا فكر ميكنين نمايشنامهنويس نميتونه پسرعموي كسي باشه؟ ...» آه كه افرا براي عاقبت به خير شدن، به مردي سوار بر اسب سفيد نياز داشت! يا شايد نويسنده نيز به مانند افراد همان جامعه از افرا بهره ميكشد تا بتواند مرد سوار بر اسب قصهاي باشد! روشن نيست (يا شايد وقتي ديگر روشن شود).
آنچه پيداست اين است كه در هر چهار درام نامبرده، مؤلفان قهرمان را تا انتهاي تحقير، سركوب و انكار پيش ميبرند ولي هيچيك نابودي نهايي قهرمان اثرشان را تاب نميآورند. هر چهار مؤلف راه گريزي در قصه براي او طراحي ميكنند حتي اگر همچون «زن نيك ايالت سچوان» سرهمبندي كردن باشد و يا همچون «افرا» فرافكنياي توأم با اعلام آگاهي از اين وصله. گويي حتي فونتريه در جهان خشنش در مقابل قهرماني چنين رنجكش و سفيد، تاب نميآورد و دلسوزانه او را تبديل به يك جاني بزرگ ميكند كه اكنون امكانات انتقامگيري را دارد. شايد اين مصنفان دلباختهي شخصيت مخلوق خود شدهاند؟ همچون نويسندهي درون نمايشنامهي «افرا»؛ سادهدل، نجاتبخش، سخاوتمند، كه فقر و فلاكت را از زندگي افرا ميزدايد و ...
اما «افرا» حامل نكات چشمگير و مهم بسياري است كه در جا و زماني ديگر بدان پرداخته خواهد شد.
No comments:
Post a Comment