Monday, January 18, 2010

نه، تابلوهایم را ترک نخواهم کرد



ايثار ابومحبوب

نمايشگاه نقاشي دلقك ها بچه دار نمي شوند، با كارهاي سميرا اسكندرفر در تاريخ18 دي آغاز شد.

روز افتتاحيه‌ي نمايشگاه «دلقك‌ها بچه‌دار نمي‌شوند» هنگام ورود به خانه طراحان آزاد، شُك بصري احوالپرسي‌ها بر منظره‌ي نقاشي‌ها انگار غلبه كرده بود. تابلوها با قطع بزرگشان در محيط كوچك تالار انگار تلاش مي‌كردند حضور خود را يادآوري كنند. اما آنچه بر آنها غلبه مي‌كرد ديوار نبود، بلكه ازدحام معمول و مرسوم پديده‌ي فرخنده‌اي بود به نام افتتاحيه. بيش از آن كه به تعبيري استعاري و شاعرانه بتوانيم گفت «در فضاي نقاشي ها نفس مي‌كشيديم» بايد مي‌گفتيم «نقاشي‌ها در فضاي ما تلاش مي‌كردند نفس بكشند»؛ در فضاي اظهارنظرهاي فوري و توقعات آني ما، در فضاي تمجيدهايي كه به ذهنمان مي‌رسيد و در فضاي اولين مقايسه‌هايي كه مي‌تواند در افتتاحيه رخ دهد. دوستي مي‌گفت: «منتظرم خلوت شود تا نقاشي‌ها را ببينم» طنزآميز بود كه كسان ديگري نيز بر حسب عادت همچنان منتظر بودند تا همين اتفاق بيفتد.

تجربه‌ي فوق بر كاغذ توليد و نوشته شد تا پس از اين به ويژگيهايي مهم در تابلوهاي اخير سميرا اسكندرفر اشاره شود. بر خلاف پرفورمنس و تئاتر، نقاشي همچون مجسمه علاوه بر حضور ذهني به حيات مادي خود نيز ادامه مي‌دهد و الزاماً به وارد كردن شُك اوليه‌ي بصري و غلبه‌ي مقتدرانه و آني بر محيط و قضاوت‌ها نياز حياتي ندارد.

آثار اين نمايشگاه قطع‌هاي بزرگ، خصلت گروتسك و ماهيتي فراواقعگرايانه دارند. اما با احتياط از غلبه‌ي آني بر مخاطب مي‌گريزند. رنگها براي جذب آني و فوري مخاطب تن به تمهيدي نمي‌دهند. اما از سنخي بر بوم نشسته‌اند كه انگار كاركرد ديوار را خوب مي‌شناسند. و انگار به ارتباطي جادويي اعتماد كرده‌اند كه ديوار و زمان با هم به عنوان بافت زمينه‌ي مادي اثر برقرار مي‌كنند تا زندگي تابلو ادامه يابد، و به واسطه‌ي همين اعتماد از خودنمايي بيشتر پرهيز كرده‌اند. اين امر البته در يكي دو تابلو رخ نداده است. از جمله شايد در تابلوي «زندگي گربه‌اي...». در تابلوها همنشيني رنگها توام با وسوسه‌ي درخشش تابلو نيست. اسكندرفر در عين حفظ ماهيت رنگهاي آثارش، انگار مدام از بَرّاق كردن آنها پرهيز كرده است. نورپردازي رنگي ملايم و عدم كنتراست جدي ميان فيگور و پس زمينه در تابلو باعث شده است استفاده از رنگهاي روشن منجر به دزديدن چشم مخاطب نشود. با وجود ابهام جادويي فيگورها و ژستهاي گنگشان، نقاش با درج نام هر تابلو در چارچوب بصري آن از به وجود آوردن تاثير بصري بي‌واسطه و اسطوره‌سازي از حس نهفته در فيگورها اجتناب كرده است. همين امر اين آثار را از آن سنخ تابلوهايي جدا ساخته است كه با وجود ظاهري روشنفكرانه، گريز از واقعگرايي و تمايل به انتزاع باز هم جنبه‌ي تزئيني پيدا مي‌كنند. تابلوهاي اين نمايشگاه در برابر حس غالب بازار نقاشي مقاومت مي‌كنند و به نحوي غير متظاهرانه در برابر تن دادن به خواسته‌هاي فوري مخاطب و خريدارِ نقاشي، در برابر ميل به سانتيمانتاليزم و در برابر اسطوره‌سازي از انديشه مقاومت مي‌كنند.

بر حسب ژانر بايد گفت هر تابلو دست كم سه مناسبت قطعي برقرار مي‌كند: با نقاش، با بيننده، با ديوار (زمينه‌ي تختي كه قرار است رسانه‌ي تابلو باشد) اين نقاشي‌ها در مناسبتي كه در پيش چشم تماشاگر با ديوار برقرار مي‌كنند، با جديت از آن كه تزئيني براي ديوار به حساب آيند تن مي‌زنند و با رنگ‌بندي و غلبه بر وسوسه‌ي تزئيني بودن، ديوار را به عنوان «جايي براي نقاشي» تعريف مي‌كنند، نه نقاشي را «چيزي براي روي ديوار». از همين روست كه شايد اين نقاشي‌ها با غلبه بر ديوار بتوانند بر زمان نيز غلبه كنند، زيرا بدون فرياد كردن و ضمن آرامش، با ايجاد مناسبات متناقض ميان اجزاي درون تابلو، مدام در ذهن مخاطب تاثير نهايي و قطعي را به تاخير مي‌اندازند. در حالي كه در عين حال نه به ديوار حمله مي‌كنند و نه اجازه مي‌دهند ديوار خود را به اصل و نقاشي را به زينت تبديل كند. مناسبات درون تابلو نيز اين وضعيت را بازتوليد و در نتيجه تاييد مي‌كنند. به تابلويي توجه كنيد كه نامش اين است: من مال هيچكس نيستم. اين نقاشي پرتره‌ي زني است با سر گربه در حال سيگار كشيدن با ژستي به غايت عادي. فيگور زن در اين نقاشي‌ها اغلب با ابژگي خود در جدالي نارضايتمندانه است؛ جدالي بدون ظاهري خشن، و در نهايت بيشتر از جنس روزمرگي تا متكي بر روايتي دراماتيك. هر كدام از تابلوها بدون اعلام پيامي مشخص و قطعي، با لحني كنايي جدالي جدي را با ابژگي زن زير نگاه مردانه به رخ مي‌كشند. زن در اين آثار در عين اين كه گاه به كودكي و مرگ مي‌انديشد، هم ميل به ابژه‌ي كنجكاوي مردانه بودن را به نمايش مي‌گذارد و هم اغلب به نحوي متناقض با آن به چالش برمي‌خيزد. زنِ اين مجموعه در يك تابلو اعلام مي‌كند كه از پيله به درآمده است، و در تابلويي ديگر، با وارونه سازي نگاه مردانه، پيكر مرد را به ابژه‌ي نگاه و مغز او را به گلي تبديل مي‌كند كه پروانه با رفتاري كه تا كنون مردانه تلقي مي‌شد، از او تغذيه مي‌كند. زن يك بار در بدن گربه است و ميان دستهاي كنجكاو در پي انتخاب، و بار ديگر بر بدن خود سر يك گربه را يدك مي‌كشد تا عصيان خود را نيز گوشزد كند. دست كم شش تابلو از ده تابلوي نمايشگاه به باروري و زايش اشاره دارند. اما مكان باروري و زايش در اين نقاشيها نه پيكره، بلكه در سر معمولاً قرار دارد. ضمن اين كه در اين تابلوها همواره اين زن نيست كه بارور مي‌شود، مرد نيز هست. همچنين مرگ و زوال نيز در مضمون تابلوها با ديگر جدالها همنشين شده است. نقاشي‌هاي اسكندرفر انگار دست به معامله با نگاه مردسالار مي‌زنند، گاه آن را به سخره مي‌گيرند و گاه از آن بهره مي‌برند تا شايد بدين طريق اسطوره‌ي مردانه بودنِ نوعي از نگاه تغيير يابد. قضاوت درباره‌ي موفقيت يا شكست نقاشي‌ها در اين جدال را از گردن فرصت محدود اين نوشتار باز مي‌كنيم.

اگر پيكره‌ و چهره فيگور انساني را بر تابلو به واسطه‌ي ارتباط ژستيك با مخاطب همچون بدن بازيگر تلقي كنيم بايد بگوييم بيان ژستيك فيگورها و پرتره‌ها همچون وضعيت يك دلقك در وقت استراحت در پشت صحنه است، نه همچون بازيگران ترس‌خورده‌اي كه چون نمي‌دانند با دستان خود چه كنند، مدام آنها را حركت مي‌دهند و مدام دامنه‌ي حركتشان را بازتر مي‌كنند. ونه همچون بازيگراني كه بر حسب تجربه آموخته‌اند لَختي بدن و خودآگاهي چشمانشان را چگونه با حركت چشمگير دستها پنهان كنند. و نيز نه همچون كمالگرايي رومانتيك در حركات دلنشين يك بالرين. بلكه همچون يك بازيگر رئاليست با اعتماد به نفس كه در مقابل تماشاگر با اقتدار سكوت مي‌كند و به دست و چشمانش فكر نمي‌كند، بلكه بدن و چهره‌اش را همانگونه كه هست در اختيار چشم مخاطب قرار مي‌دهد در حالي كه به ديده شدن عادت دارد و قصد ندارد لحظه‌ي ويژه‌اي را خلق كند و به اين كه مخاطب خود اين وظيفه را برعهده خواهد گرفت، اعتماد دارد؛ وظيفه‌ي تاويل بي‌غرضي ژست به عامدانه بودن. با اين تفاوت كه براي بازيگر كاري نكردن تعمدي به مهارت خودش در اين شيوه‌ي بازي بستگي دارد، اما فيگور و پرتره‌ي نقاشي شده به واسطه‌ي مهارتِ نقاش و اعتماد دروني به قلم و رنگ به اين امر دست مي‌يابد.

يكي از نكاتي كه در آثار اسكندرفر به شدت بينندگان را تشويق به دستيابي به قضاوت مي‌كند نوشته‌هاي درون تابلو است. اما تفاوتي عمده بين اين نوشته ها و آنچه اين روزها در هنرهاي تجسمي خاور ميانه تحت عنوان خط در نقاشي سخت رايج است، وجود دارد. كلمه‌هايي كه بر تابلوهاي اسكندرفر نقش مي‌بندند شايد چندان مصداق خط در نقاشي نباشند. آنها را همچنان بايد نوشته قلمداد كرد، زيرا به كلي فاقد ماهيت تزئيني هستند. چه بسا از تركيب‌بندي بصري تابلو نيز پيروي نمي‌كنند. حضورشان همچون زير نويس فيلم است يعني به نظر مي‌رسد در تركيب‌بندي برايشان جايي در نظر گرفته نشده است. اين نوشته‌ها حضور مزاحم نقاش بر تابلوها هستند. اما منظور از مزاحمت در اينجا چيز ديگري است. اين مزاحمت‌ پيرو همان خصلت گروتسك كلي آثار است. تصوير و پيام تصويري اغلب بيش از متن خصلت اسطوره‌اي و كاركرد استعلايي از خود بروز مي‌دهند. اين نوشته‌ها استغراق بيننده در حالت استعلايي را كه به هنگام ديدار تصاوير ممكن است ايجاد شود، مختل مي‌كند. درست در هنگامي كه ذهن مخاطب آماده‌ي اسطوره‌سازي از مفاهيمي است كه توسط ژست‌هاي تابلو پيش كشيده مي‌شود، اين جمله‌ها در تاويل مخاطب اختلال ايجاد مي‌كند؛ ظاهراً به قصد هدايت ذهن مخاطب به سمت مقصود اصلي نقاش، اما در عمل به نفع به تعويق انداختن معناي نهايي. زيرا خود جمله‌هاي درون تابلو نيز انگار برداشتي نابهنگام از مجموعه‌اي از جمله‌هاي پراكنده‌اي هستند كه در حاشيه‌ي تابلو ايجاد مي‌شود و نه جمله‌اي كه ما را عملا به متن تابلو رهنمون شود. بنابراين قرار گرفتن نوشته‌ها در قاب تابلوها، عملا به جاي ايجاد قطعيت محتوايي، بر حاشيه‌هاي اثر مي‌افزايد. اين جمله‌ها هيچ چيز را فرياد نمي‌كنند، بيانگر دردي نيستند، احساسات رقيقي را تلقين نمي‌كنند و الزاماً قصد تاييد دلالتهاي صريح محتوايي تابلو را ندارند. همچون «گريه نكن زار زار!»

***

به هر روي به نظر مي‌رسد با وجود قطع بزرگ و خصلت گروتسك آثارِ مجموعه‌ي «دلقكها بچه‌دار نمي‌شوند» اين نقاشي‌ها به شُك بصري اوليه و ميخكوب كردن بيننده اتكا ندارند. بلكه مرور ذهني و مراجعه به اثر است كه مخاطب را با تابلو مرتبط مي‌كند. بدين ترتيب به جاي آن كه آثار پس از ذوق زده كردن بيننده و دريافت تصديق او وظيفه‌ي خود را به پايان برسانند، تازه با مرور و ديدارهاي مجدد زندگي خود را در ذهن مخاطب و بر ديوار آغاز مي‌كنند. نقاشي‌هاي اسكندرفر در اين نمايشگاه بدون آن كه تلاش نقاش براي ادامه دادن زندگي در تابلوها را جدي تلقي كنند - در عين اين كه اين ميل نقاش را به يك پيام تبديل كرده و به مخاطب مي‌رسانند -مخاطب را مدام به قضاوت مجدد فرا مي‌خوانند و در عين حال با ارايه‌ي خصلتهاي متناقض و اغراق‌آميز، مخاطب را از استغراق در اسطوره‌زدگي از يك سو، احساسات‌گرايي از سوي ديگر و همچنين كمال‌گرايي و استعلا بر حذر مي‌دارند.