Tuesday, July 28, 2009

جستاری درباره تئاتر تجربی/ خرداد87


بنیادهای هنجارگریز

ایثار ابومحبوب


چه چيز باعث مي‌شود در بافت تئاتر ايران برخي آثارْ تجربي ناميده شوند، برخي آثار اصرار ورزند كه عنوان تجربي به آنها هم تعلق گيرد و در نهايت عده‌اي هميشه از اين كه برخي آثار ديگر تجربي خوانده مي‌شود نگران و عصبي باشند؟ براي پاسخ به اين پرسش شايد لازم باشد از توافق نسبيِ اوليه دربارۀ مفهوم تئاتر تجربي مطمئن شويم. اين يادداشت براي رسيدن به توافقِ فوق ترجيح مي‌دهد به جاي يادآوري تعاريف مكتوب رايج كه در دسترس همگان هست، به چند خصلت بنيادين مشترك در مجموعۀ اموري كه «تئاتر تجربي» ناميده شده‌اند دست يابد. اگرچه آنچه به دست مي‌آيد چندان فرقي با همان تعاريف نخواهد داشت.

نيك مي‌دانيم كه نمايشي بديع و حامل انواع نوآوري، فاقد خصلت‌هاي لازم براي «تئاتر تجربي» ناميده شدن است. زيرا به هر روي هر اثر هنري خلاقانه‌اي، واجد نوعي نوآوري و همچنين تجربه‌اي تازه براي آن هنرمند و تماشاگر است و البته نسبي بودن اين تجربه چه براي جريان‌هاي هنري هنجار شكن و چه براي جريانات متعادل‌تر، همواره برقرار است. از آنجا كه هر نمايش تازه‌اي مدعي سطحي از نوآوري است پس نوآوري خصلت بنياديني براي تئاتر تجربي به شمار نمي‌رود. چه بسا بسياري از گروه‌هايي كه روي به تئاتر تجربي آورده‌اند بر حسب نوعي ابراز تمايل نوستالژيك به گذشته سعي در تجربۀ دوبارة آيين‌هايي كرده‌‌اند كه ريشۀ تئاتر محسوب مي‌شده است. اگر چه اين تمايل خود نيز واجد نوعي نوآوري است، زيرا بازآفريني آنچه در گذشته بوده است از افق نگاه انسان امروز، محصولي التقاتي به همراه خواهد آورد كه پيش از اين هرگز نبوده و خواه ناخواه به تمامي معاصر است. با اين همه اگر نوآوري در تئاتر را اصلي بنيادين براي تئاتر تجربي به شمار آوريم ناگاه چنان دامنۀ تعريف را گسترش داده‌ايم كه تمام تئاتر را در بر خواهد گرفت و عاملي براي مقايسه با آن باقي نمي‌ماند؛ بدين معني كه ديگر نمي‌توان تمايزي ميان تئاتر تجربي با چيزي غير از آن (تئاتر غير تجربي) برقرار كرد. وقتي همۀ تئاتر را به واسطۀ اين عدم تمايز بتوان تئاتر تجربي خواند ديگر اين عنوان يك عنوان بي‌مورد است و مي‌توان دوباره آن را مثل يك كسر رياضي ساده كرد و به همۀ آن تئاتر گفت.

از سوي ديگر با وجود گرايش شديد مشهورترين جريان‌هاي تئاتر تجربي به آيين‌هاي ملت‌هاي ديگر، و يا گرايش به كشف ريشه‌هاي تئاتر و بازگشت به آن، نمي‌توان آيين‌گرايي را در تئاتر تجربي مولفه‌اي بنيادين به شمار آورد. اگرچه اين رويكردها در برخي گروه‌هاي تجربي رويكردي بنيادين بوده‌اند اما براي تئاتر تجربي در معناي كلي آن، اين رويكردها نمي‌توانند مولفه‌اي بنيادين باشند. زيرا در غير اين صورت بايد پرسيد چه چيز باعث مي‌شود كه مثلاً استانيسلاوسكي يا آپيا و كريگ را در اين زمره به شمار آوريم.

تقليل تئاتر به عناصر بنيادين و حذف كلام نيز اغلب جزو گرايش‌هاي تجربي به حساب آمده است. نزد تماشاگر ايراني اين موضوع به حدي جا افتاده است كه برخي از تماشاگران هرگونه لال‌بازي را با تئاتر تجربي هم‌ارز مي‌پندارند. گاه تمايل به تقليل تئاتر به عناصر بنيادين همراستا با آيين‌گرايي از آب در مي‌آمده است. از اين ميان گروتفسكي بر اين باور است كه تئاتر بيش از حد لازم از فنون و هنرهاي ديگر به ويژه سينما و تلويزيون اخذ كرده است و جوهر اصلي خود را گم كرده است. كوشش او اين بود كه هر چيز غير ضروري را از تئاتر حذف كند. او تلاش كرد به اين پرسش پاسخ دهد كه تئاتر چيست و پس از تجربيات و آزمايش‌هايش به اين نتيجه رسيد كه بدون دكور ، لباس، گريم ، نورپردازي و موسيقي و افكت صوتي، تئاتر مي‌تواند وجود داشته باشد اما بدون رابطۀ بين تماشاگر و بازيگر نه. البته اين نظر هنگامي كه به صورت خلاصه بيان مي‌شود نوعي اشكال را هم آشكار مي‌كند. هنگامي كه گروتفسكي از رابطۀ تماشاگر و بازيگر سخن مي‌گويد در عين اين كه مفهوم حضور بي‌واسطه و فيزيكي را مطرح مي‌كند از اين ارتباط معنايي انتزاعي و كلي را نيز مد نظر دارد و تنها از اين طريق است كه پس از آن مي‌تواند از تلاش براي برداشتن تمايز تماشاگر و بازيگر سخن بگويد. اما دربارۀ باقي عناصر تنها در غالب حرفه‌اي آنان سخن مي‌گويد و كاركردهاي بنيادين آنان را ناديده مي‌انگارد. زيرا ممكن است اثري طراح صحنه يا طراح لباس نداشته باشد، اما هرگز نمايشي بدون طراحي صحنه وجود نخواهد داشت. حتي مي‌توان گفت نمايشي كه بدون دكور و مطلقاً بدون لباس اجرا شود بيش از آثار ديگر متكي بر طراحي صحنه و لباس است. زيرا عدم وجود هر يك از عناصر فوق در همان نظام نشانه‌اي متكي بر حضورشان عمل مي‌كند. بنابراين بايد گفت كه تئاتر در بطن خود هنري التقاطي است و دستيابي به عنصر يك وجهي به عنوان عنصر پايه تقريباً غير ممكن است.

در حقيقت بايد گفت خشم تئاتر تجربي نسبت به ادبيات، مثل خشم گرفتن انسان به يكي از اعضاي بدن خود است. تمام تلاش تئاتر براي خالي كردن خود از وجوه مشتركش با ادبيات تنها منجر به حذف كلام شد. حال آنكه ادبيات با كلام يكسان نيست. تئاتر گروتفسكي حتي در بداهت ارتباط آنيِ مخاطب و بازيگر نيز از قصه‌گويي و قاب‌بندي شدن در چارچوب قصه رهايي نيافته است. بد نيست به ياد آوريم همزمان با تئاتر و در مواردي بسيار پيش‌تر از آن- ادبيات نيز تجربۀ متلاشي كردن مفاهيم رايج و غالب دربارۀ قصه، شخصيت‌پردازي روانكاوانه، موقعيت‌هاي توصيفي و از اين دست را آزموده است؛ چه در رمان پيش‌رسي مانند تريسترام شندي، چه مثلاً در آثار خودآگاهانۀ نويسندگان جريان رمان نو و چه در رمان‌هاي پست‌مدرن‌ها.

بنابراين هر قدر كه تئاتر گمان بَرَد مسير مستقلي را طي كرده است، وجوه اشتراكش با ادبيات را نمي‌تواند كاهش دهد. زيرا اين وجوه وام گرفته از ادبيات نيستند، بلكه همانگونه كه گفته شد وجوه مشتركند. تئاتر تجربي همان گونه كه ادبيات- به قصد خالي شدن از شخصيت‌پردازي، قصه و كلام تنها توانست دامنۀ اين عناصر را گسترش دهد و تنوع آنها را بيشتر كند. تئاتر تجربي توانست اشكال قصه گويي را در تئاتر گسترش دهد اما نتوانست قصه‌گويي را از تئاتر حذف كند؛ توانست ‌حيثيت زبانِ تئاتري را گسترش دهد و ضمايم كلام را در زبان تئاتري موكد سازد اما نتوانست زبان را از تئاتر حذف كند و حيثيت كلام را كاهش دهد.

شايد بايد گفت پروژه‌هاي آرتو و گروتفسكي در دستيابي به اهداف استراتژيك اوليه با شكست توأم شده است. چرا كه جدال‌هايشان با تئاتر رايج بعد از چند دهه به تكنيك‌هايي آشنا و رايج تبديل شده‌اند و «روش»هايي شده‌اند قابل آموزش و قابل انتقال. با آن كه محصولات اين پروژه‌ها با فرض‌هاي اوليه‌شان متناسب نبوده‌اند، نمي‌توان گفت كه محصولات به دست آمده از اهداف اوليه كم ارزش‌تر بوده‌اند. در واقع چنين پروژه‌هايي سبب شده است كه ما پديده‌ها و رفتارهاي بيشتري را تئاتر بشماريم. هميشه همه چيز آن گونه كه پيش بيني شده است رخ نمي‌دهد. چنانكه شايد از طريق آنچه گروتفسكي مي‌گويد خيلي بيشتر به آنچه برشت مي‌خواهد بتوان رسيد تا تكنيك‌هايي كه خود برشت پيشنهاد مي‌كند. اگر چنين باشد اين براي برشت يك شكست روش‌شناسانه و براي گروتفسكي يك شكست نسبتاً ايدئولوژيك به حساب خواهد آمد. اما در نگاهي گسترده‌تر و عمومي‌تر به تئاتر و دربارۀ گسترش امكانات ارتباطي آن، براي هر دو پيروزي قلمداد خواهد شد.

در ادامۀ اين بحث بايد گفت كه تقليل عناصر تئاتر و كشف و حذف عناصر به ظاهر زايد تئاتر، و به هر روي به دست آوردن تئاتر خالص نيز اگرچه هدف بخشي از گروه‌هاي تجربي تئاتر بوده‌ است، اما مولفه‌اي بنيادين براي تئاتر تجربي به حساب نمي‌آيد. چه بسيار جرياناتي كه درست خلاف اين مسير را پيموده‌اند و تئاتر را با انواع رسانه‌هاي جديدتر تركيب كرده‌اند. بدين ترتيب در جريان تئاتر تجربي در كنار تمام كساني كه تلاش كرده‌اند تئاتر حتماً چيزي باشد كه سينما، ادبيات، نقاشي و غيره نيست، كساني نيز تلاش كرده‌اند كه تئاتر علاوه بر تمام آنچه كه هست، روزنامه، خبرنامه، مراسم مذهبي، تريبون سياسي، رقص و باله و غيره هم باشد. از همين رو هيچ‌يك از اين گرايش‌ها براي تئاتر تجربي مولفه‌هاي بنيادين به حساب نمي‌آيند.

بديهي است كه تجربه‌ كردن تئاتر يا آموختن آن نيز تئاتر تجربي به حساب نمي‌آيد. در اين زمينه شايد مثال زير راهگشا باشد؛ هرگز به كسي كه حل كردن مسالۀ نسبيت عام و خاص اينشتن را تمرين كند و يا به جمعي معرفي كند و ياد دهد، فيزيكدان نمي‌گويند. روزانه چندين هزار معلم، چندين هزار شاگرد رياضي را در جهان وادار به حل كردن مسايل ديفرانسيل مي‌كنند، اما نه آن معلمان رياضي‌دان به حساب مي‌آيند و نه آن دانش‌آموزان، تجربه‌گر و مُبدِع. آنان فقط مي‌آموزند. بنابراين پياده كردن آنچه پيشتر از سوي يك گروه تجربي به صورت متد در آمده است، نمي‌تواند عنوان تئاتر تجربي را به خود بگيرد. آنچه كه متد و روش به حساب مي‌آيد، خود به خود پيش از اين از بوتۀ آزمايشِ تئاتر تجربي بيرون آمده و حالا محصولي قابل تكرار و تكثير است. مثلاً معرفي شيوه‌هاي اجرايي هاينر مولر به ايرانيان از طريق تقليد آنچه او مي‌كند، يا بازآفرينيِ تمرين‌هاي استانيسلاوسكي يا جان مارتين، و يا ارايۀ نمايشي بر اساس روش‌هاي آگوستو بوآل به هيچ روي در زمرۀ تئاتر تجربي نمي‌گنجد. البته بدون شك اين كار براي گروه تمرين كننده يا بازآفريننده تجربه‌اي مفيد به حساب خواهد آمد اما با توجه به ماهيت و كاركردهاي آزمايشگاهيِ تئاترِ تجربي، در زمرۀ آنچه تئاتر تجربي ناميده مي‌شود شمرده نخواهد شد.

وجه مشتركي كه شايد بتواند به عنوان نقطۀ شروع ما را به مفهوم دقيق‌تري از تئاتر تجربي برساند و راه را براي كشف و استنباط مولفه يا مولفه‌هاي بنيادين تئاتر تجربي بگشايد، آزمايشگاهي بودن آن است كه به آن اشاره شد. نمي‌توان گروه يا فرد منتسب به تئاتر تجربي را يافت كه يك تئوري قابل آزمايش را پيش نكشيده باشد. تئاتر تجربي بيش از آن كه تئاتر خلاق و بديع باشد تئاتري آزمايشگاهي و علمي است. وجهي از تئاتر است كه تمايل دارد از نسبيت‌هاي مجرد و انتزاعي علوم انساني بگريزد و به حيطۀ محسوساتِ علوم تجربي پا بنهد. با اين همه اين تئاتر همچنان علمي است. در واقع وجه آكادميك تئاترِ علمي، به معني طراحي سيستم آموزشي‌يي است كه از طريق آن بتوان امور تثبيت شدۀ تئاتري را از نسلي به نسل ديگر منتقل كرد و وجه تجربيِ تئاتر علمي شامل آزمايشگاه‌هاي درون و بيرون دانشگاه است كه مدام نظريه‌هايي در آن مطرح و عملاً آزموده مي‌شوند. هنگامي كه يكي از اين فرضيات آزمايش خود را با موفقيت پس دادند، از آزمايشگاه خارج شده و همچون محصولي كامل به دانشگاه‌ها براي آموزش، و به كارخانه‌ها براي توليد و مصرف عموم مي‌روند. از زماني كه آن محصول وارد بازار توليد و مصرف و آموزش شد، ديگر محصولي آزمايشگاهي محسوب نمي‌شود.

مفهوم تئاتر آزمايشگاهي ما را به چند خصلت بنيادين دربارۀ تئاتر تجربي رهنمون مي‌شود: 1- فرايندگرايي تئاتر تجربي در مقابل فراورده‌گرايي تئاتر بدنه 2-استواري بر تمام دارايي‌ها و دانايي‌هاي تئاتريِ روزگار خود 3 - عدم پايداري و بقاي يك رفتار و شيوه در تئاتر تجربي 4- انضمامي بودن نسبت به تئاتر بدنه.

1- تئاتر بدنه يا تئاتر حرفه‌اي، در واقع تئاتري هنري-تجاري است. تجاري بودن آن بدين معنا نيست كه بايد در بازار سرمايه عملي سودآور و به صرفه باشد. بدين جهت در اين يادداشت به آن عنوان تجاري را اطلاق مي‌كنيم كه به هر روي در صدد توليد محصولي قابل عرضه به مخاطب است. در حقيقت در تئاتر حرفه‌اي فقط براي اجرا كردن است كه وارد سالن تمرين مي شويم؛ تمام فرايند تمرين هدف مشخصي دارد و آن رسيدن به آن محصول قابل عرضه، اجرا و فروش است. ممكن است بخشي از تئاتر بدنه صرفاً تجاري و به نسبت غير هنري باشد و بخش ديگري از آن بيشتر هنري و كم سودتر باشد، اما به هر حال دامنه‌اي كه تمام آنها را شامل مي‌شود تئاتر بدنه است. در مقابل تئاتر تجربي عملي آزمايشگاهي و فرايندگرا است. از همين روست كه بسيار شنيده مي‌شود گروه‌هاي تئاتر تجربي هميشه‌ ممكن است مدت‌ها كاري را تمرين كنند و در نهايت روي صحنه نبرند. فرايندگرايي خصلتي بنيادين در تئاتر تجربي است كه برآمده از جايگاه آن نسبت به تئاتر بدنه و رايج است. اين فرايند گرايي از آنجايي كه بنياد روش‌شناسانۀ تمرين‌هاي گروه‌هاي تجربي است، اغلب در آثار به دست آمده از تئاتر تجربي نيز نمود پيدا مي‌كند. تمايل به فرايند به جاي فراورده، خود به خود موجب مي‌شود درام به وجود آمده بر صحنۀ اين‌ گونه تئاترها نيز، در ساختار آغاز-ميانه-پايان، به جاي تمايل به پايان، تمايل به ميانه داشته باشند. البته اين يكي از محصولات تئاتر تجربي است كه امروزه در تئاتر بدنه نيز جايگاه‌هاي خود را پيدا كرده است.

2- تئاتر تجربي آزمايشگاه تئاتر است اما آنچه در تئاتر موجود است در آن دوباره آزموده نمي‌شود. در حقيقت تئاترتجربي از اين رو آزمايشگاهي خوانده مي‌شود كه در جستجوي راه‌هاي آزموده نشده و تازه است، زيرا آزموده را آزمودن خطاست. از همين رو ناگزير بايد از جايي تئاتر را آغاز كند كه تئاتر دوران پايان مي‌يابد. و منظور از تئاتر دوران، تئاتر آشنا در يك محدودۀ جغرافيايي نيست بلكه تمام دستاورد علمي و عملي بشر در تئاتر است. تئاتر تجربي تئاتر را از صفر آغاز نمي‌كند، بنابراين بايد بر مبناي شناخت از كل دارايي و دانايي تئاتر استوار باشد. تئاتر تجربي تئاتر از سر غنا رخ مي‌دهد و سر ريز يك تئاتر اشباع شده است.

3- همچنين شيوه‌اي كه پيش از اين در تئاتر تجربي آزموده شده است در صورت موفقيت و تكثير، نهادينه مي‌شود. انچه نهادينه شد خود به خود ماهيت تجربي خود را از دست مي‌دهد. از همين رو آنچه نهادينه شد از كارگاه تئاتر بيرون مي‌آيد و به بدنۀ تئاتر مي‌پيوندد. اين سرنوشت تمام جنبش‌هاي آوانگارد است كه نهادينه شده و به موزه‌ها و تالارهاي اجرا و سخنراني راه‌ يابند و به تعبيري خنثي شوند. اغلب اين فرايند را سرنوشتي تلخ ارزيابي مي‌كنند، اما به هر حال تاريخ هنر با ثبت آثار آوانگارد، بي‌رحمانه ماهيت اعتراض آميز آنان را سلب كرده و با تكثير و نهادينه كردنشان آنان را تبديل به مُد، زيبايي شناسي، حرفه‌اي گري و حتي تجارت مي‌كند. تبديل شدن به هنجار اتفاقي است كه روزي براي هر جنبش هنجار گريز مي‌افتد. شايد از همين رو است كه عده‌اي مرگ تئاتر تجربي را اعلام كرده و آن را داراي محدودۀ تاريخي مي‌دانند كه زمان آن به سر آمده است؛ از اين رو كه يك جريان انقلابي و هنجار گريز، قواعد حرفه‌اي يافته و جزئي نهادينه از تئاتر بدنه شده است، و دست‌كم راه‌هاي تعامل با تئاتر حرفه‌اي را يافته است. به هر حال اين يادداشت در اين مورد سوگيري خاصي را اتخاذ نمي‌كند.

4- تئاتر تجربي، آزمايشگاهي و هنجار گريز است. بي‌شك اين هنجارگريزي بايد نسبت به يك هنجار صورت گيرد. همچنين بايد چيزي براي آزمايش كردن وجود داشته باشد و تئاتر تجربي موضوع آزمايش خود و نيز هنجارهاي خود را از تئاتر حرفه‌اي يا بدنه مي‌گيرد. همان‌طور كه پيداست در تمام موارد فوق نيز براي سخن گفتن از تئاتر تجربي ناگزير به مقايسه با تئاتر بدنه بوده‌ايم. اين مورد امري بديهي است كه بايد تئاتري وجود داشته باشد تا تئاتر تجربي نيز پديد آيد. بنابراين تئاترِ تجربي، ناگزير امري انضمامي است.

شايد بتوان پروژۀ تئاتر تجربي را چنين بازخواني كرد: گسترش و قوت گرفتن تئاتر در ابتداي قرن بيستم موجب شد جاي خالي نظام‌هاي فكري‌يي كه از طريق آن بتوان دربارۀ تئاتر انديشيد، سخن گفت و آن را آموزش داد، خودنمايي كند. اين تولد تئاتر تجربي بود. همزمان موج رسانه‌هاي تكنولوژيك تئاتر را وادار به واكنش كرد، تئاتر تجربي گويي بازتاب وحشت از ميان رفتن تئاتر به خاطر گسترش رسانه‌هاي ديگر، به ويژه سينما بود. به تعبير ديگر مي‌توان گفت تئاتر تجربي شمشيري بود كه تئاتر به روي سينما، تلويزيون و ادبيات مي‌كشيد. تمايل به سينما، ادبيات و غيره نبودن و تمايل به تئاتر محض بودن در ادامۀ راه منجر به اين شد كه تئاتر علاوه بر سينما و ادبيات و نقاشي و موسيقي، بتواند روزنامه، بيانيه، رقص، مراسم مذهبي، تخليۀ رواني و مطالعات فرهنگي هم بشود. تعدادي از اين موارد براي تئاتر اولين بار بود كه رخ مي‌داد و تعدادي نيز براي تئاتر يادآوري امكانات فراموش‌ شده‌اش محسوب مي‌شد.

چنين پروژه‌اي فقط از نوابغ ساخته بود و انجام آن را نوابغ تئاتري يك عصر كه اتفاقاً در دوره‌اي از آن ايرانيان نيز همراهشان بودند- بر عهده گرفتند. امروزه ديگر واسازي تئاتر (ويران كردن و بازسازي) چنان عادي است كه احتياجي به پايگاهي اپوزيسيون براي بقا ندارد. زيرا خود به خود جزو بدنۀ تئاتر شده و از حاشيه خارج شده است. در شرايط عادي مي‌توان گفت اكنون عنوان «تئاتر تجربي» نوعي نشاندار كردن، جلب توجه و هويت‌سازي صنفي است و چندان ربطي به شكل و نحوۀ كار ندارد. اين كار بيشتر نوعي اپوزيسيون نمايي است. اين سخن از آن روست كه امروزه ديگر هر عمل محيرالعقولي در تئاتر از پيش پذيرفته محسوب مي‌شود. امروز به راحتي تمام تئاتر اپوزيسيون چند دهۀ پيش دنيا، «تئاتر» به حساب مي‌آيند. نگاه انتقادي تماشاگر به تئاتر ديگر آن‌قدر بخيل نيست كه يك كار بدون كلام يا يك سالن بدون صندلي يا حتي يك مسابقۀ ورزشي نمايشي را به مثابۀ يك تئاتر نسنجد.

اما با اوضاع كنوني تئاتر در ايران ماجرا كمي متفاوت است. نسل‌هاي قبلي، فعلي و بيش از همه نسل آيندۀ تئاتر چنان در حاشيه قرار دارند كه نفس وجود تئاتر بدنه همان قدر مشكوك است كه زماني ممكن بود برخي نمايش‌هاي تجربي جشن هنر شيراز مشكوك به حساب آيند. حتي گاه به نظر مي‌رسد كه روي آوردن به الصاق عنوان تئاتر تجربي به يك گروه، راهي است براي تثبيت نهادينه، فرار از ناديده گرفته شدن، حفظ جايگاه و امنيت شغلي، و ورود به بدنۀ تئاتر. در نهايت مهم اين نيست كه ما به تئاتر تجربي نياز داريم يا نه، مهم اين است كه ما آن را با نگاه محفلي پذيرفته يا رد نكنيم.

در حاشیه جشنواره تئاتر فجر: معناگریزی(روزنامه اعتماد)/ بهمن86


معناگریزی و تئاتر سفارشی


ايثار ابومحبوب

مي ماند «نوک زبان» از سوئيس. اگر کسي مرا فحش ندهد مي گويم که (اگر بدهد هم مي گويم) «نوک زبان» يکي از آثار خوب روزهاي اول جشنواره بود. اين نمايش توان ترسيم قراردادهاي جهان خود را به سادگي داشت. اين اثر به نحوي آگاهانه از پارازيت کنترل شده در زنجيره ارتباطي اش در راستاي ساختن جهانش بهره مي گيرد. آنچه ما در فرآيند ارتباطي مخاطب حين ارتباط، پارازيت مي پنداريم در ادامه فرض هايمان را براي ساختن جهان نمايشي که مي بينيم تخريب و فرض هاي جديدي را جايگزين مي کند.

عده يي از تماشاگران اين نمايش را نمي پسنديدند. شايد تمرکززدايي توسط بالانويس، بر اين ناپسند افتادن بي تاثير نباشد. در اين بازي سازي، آنچه مدام توضيح داده مي شود، همزمان به صورت قراردادهاي يک جهان اجرايي ساخته مي شود. بدين نحو که تصوير جهان ساخته شده، تصوير مستقيم آن بازگفته ها نيست بلکه تصور آن است؛ بازسازي، بازنمود نيست، تمثيل آن است؛ يک معادله در کار است با يک علامت مساوي در ميان. چيزي مثل اينکه ايکس به علاوه ايگرگ مساوي است با چهار. آن توضيح و تخريب توضيحات، بازسازي و نتيجه گيري شان شبيه عدد چهار است؛ يعني امري مفهومي. در سوي ديگر کنش هاي اجرايي شبيه ايکس به علاوه ايگرگ هستند؛ يعني امري استعاري و تمثيلي.

در ادامه روزهاي جشنواره تئاتر فجر به «تهرن» مي رسيم به کارگرداني مرد خاطرات تئاتر ايران. «تهرن» نمايشي است حاصل ترکيب عادت هاي نمايشنامه نويسي ما. نخست در بومي نويسي غيربومي دهه هفتاد و ديگر طبع آزمايي در قاجاري نويسي، همچنين کمي اطلاعات معمولي درباره فرهنگ عامه شامل بادها و مامازار و بابازار و اهل هوا و تهرن، انبوهي فرياد و مراسم ساختگي، کمي نوستالژي درباره مشروطه و مشروطه خواهان، مخالفت با خرافه پرستي...؛ تمام اينها مي شود نمايش «تهرن». کساني که از صداي فرياد و خس خس و قل قل گلو هنگام فرياد خسته نمي شوند، مي توانند از اين نمايش در وقت مقتضي ديدن کنند زيرا در اين نمايش به ويژه در بخش هاي بدوي نماي آن به ميزان لازم از اين حالت وجود دارد.

صداي گيراي اصغر همت و بازي اش چيزي نه کم دارد و نه بيش و نگار جواهريان نيز در ترسيم دختري ماليخوليايي و دلنشين و سودايي به فرياد و ناله و فغان متوسل نمي شود. با اين همه بد نيست بدانيم در اين نمايش که هم مي خواهد آموزش واحد فرهنگ عامه باشد و هم سندي تاريخي، جوانکي که در آشپزخانه انگليسي ها کار آموخته است، از چيکن برگر در آشپزخانه فرنگي ها سخن مي گويد. من نمي دانم. شايد در عصر محمدعلي شاه نيز برگر مي خورده اند.

«لمنوس» نيز از محصولات مشترک امسال به حساب مي آيد. گروهي از دانشجويان تهراني با کارگرداني جوان و مکزيکي باب همکاري و مراوده را مي گشايند. در اين نمايش که برگرفته از فيلوکتتس است، هم چيزهايي براي ستايش يک گروه جوان و هم چيزهايي براي نق زدن به جانشان وجود دارد. نظم و تصاوير زيباي اين نمايش، کسب مهارت بدني و بياني بازيگران، همگي از عوامل زيباکننده اين کار و عامل ستايش گروه و کارگردانند. مي توانم اين گروه را ستايش کنم و براي تلاش شان ارزش قائل باشم، اما نمي توانم آنها را درک کنم. و آن هم اين است که چرا مثلاً به جاي فيلوکتتس، آنتيگونه نيست يا لبخند با شکوه آقاي گيل؟ چه چيز اين نمايش را به متني که مدعي اجراي آن است متصل مي سازد و از متون ديگر متمايز مي کند؟ فصل مميزهايي که پاسخ اين پرسش باشند، معدودند. وقتي تعلق اجرا به متن اين همه سست است چه نيازي بود که نام متني بر اجرا گذاشته شود؟ تقسيم پلات متن به چند ايده بنيادين، تقليل هر ايده به يک کلمه و باز گسترش دادن آن کلمه در فرم هاي بدني، نه کاري بديع است و نه مکفي، شيوه يي درسي است که بهترين نوعش مي تواند «لمنوس» باشد. اما براي تئاتري که براي مخاطب خود را آماده مي کند، آيا جالب بودن ايده ها کافي است؟ همين است که مي گويم من مي توانم بفهمم چرا يک گروه دانشجويي بايد تلاش کند نظمي خدشه ناپذير را در قالب تئاتر بر صحنه آورد، اما نمي توانم بفهمم انگيزه هاي آنان هنگام انتخاب متن چه مي تواند باشد. يا اينکه حرکات بر کدام دراماتورژي سوار مي شوند تا توخالي باقي نمانند. حتماً آنها انگيزه هاي روشني در محيط زندگي خود (ايران / مکزيک) دارند که به «فيلوکتتس» ربط پيدا مي کند اما در اجرا که چيزي مشهود نيست. همان طور که نمي توان فهميد براي چه در ميان اجرا بايد بازيگران به انگليسي جملاتي را (که ربط مشخصي به نمايشنامه ندارد) بر زبان آورند. نظم بدني، ريتم آوا، تلاش براي خلق تصاويري بديع، نشان از کارگرداني باسليقه و بازيگراني پرتلاش دارد. اما نبودن هيچ ايده اساسي، محتواگريزي بي مورد و اين امر که اين سياق اجرايي با تغييراتي جزيي در حرکت مي توانست نام هر متني را بر خود داشته باشد، نشان از نبود دراماتورژي، ضعف انديشه و بينش اجتماعي و ايزوله بودن گروه در اتاق هاي تمرين دارد.

محتواگريزي آثار ايراني و نيمه ايراني موجود در جشنواره بيش از آنکه نشان از فضاي غالب تئاتر ما داشته باشد، محصول انديشه و سياستي است که تئاتر را خنثي و زينتي مي خواهد. تجويز هنر آبستره و انتزاعي از کانال بازبيني ها و تقسيم امکانات، هر چيز نباشد باز هم سفارش دادن غيرمستقيم است به هنرمند. در اين بين گروه هايي که ارتباط زنده و انديشمندانه خود را با محيط از دست بدهند، خوراکي جز ظاهر آراسته بر سفره مخاطب ميهمان نخواهند آورد
.

در حاشیه جشنواره تئاتر فجر: دهه ی پرفورمنس ها (روزنامه اعتماد)/ بهمن86


دهه پرفورمنس ها


نويسنده: ايثار ابومحبوب

روز اول جشنواره حوالي ظهر به دبيرخانه رفتم تا كسري بليت ها را بگيرم. حين تلاش دوستان كه بايد بليت هاي هر ليست را به خواهانش مي دادند، خواستاران بليت ديواري از آدم هاي لبخند به لب را پشت ميز ترتيب داده بودند. در اين ميان كسي از كنار من ليستش را در دست هاي جوان مسوول چپاند و وقتي با اعتراض من مواجه شد، گفت: «اگر تو تئاتري دهه هشتادي، من تئاتري دهه شصتم.» بنده در همان لحظه و درست در حالي كه مي خواستم بگويم «هيچ هم تئاتري دهه هشتاد نيستم، تئاتري دهه هفتادم» شستم خبردار شد گفتن اين جمله مسخره كردن خودم است. (همين اتفاقي كه الان برايم افتاد،) به هر حال باز هم شصت زودتر از هفتاد است. حرف حساب هم كه جواب ندارد. تئاتري دهه شصت است و حق دارد بليتش را زودتر از من بگيرد. زودتر از من آمده: حالاگيريم نه پشت اين ميز. به همان ترتيب كه اگر تئاتري دهه پنجاه بود حق داشت دو بار زودتر از من بليت بگيرد. يا حتي قبل از خودش. خلاصه گمانم آن دوست تلاشگر پشت ميز بود كه از جنگ ميان نسل ها جلوگيري كرد. حالاكه فكر مي كنم مي بينم احتمالاً يك دهه بعد من هنوز به همين وضع پشت همان ميزم و مي گويم: «اگر تو تئاتري دهه نودي...» و از جمله خودم كيف مي كنم و مي گويم: «حالش را گرفتم.»

جشنواره در هواي سرد كار آغاز كرد، در حالي كه آنها كه در روزهاي دهه هفتاد به هنگام جشنواره اطراف استوانه تئاترشهر را مي گرفتند ديگر كمتر به چشم مي خورند. «افرا» و «مرغابي وحشي» دو يادگار ماه گذشته در جشنواره بودند كه آخرين اجراهايشان به برنامه بيست و ششمين جشنواره تئاتر فجر ضميمه شد. اين دو نمايش در روزهاي نخست جشنواره از تماشاگران شان خداحافظي كردند. برهاني مرند كه با گروهش تمام يك ماه و چند روز اجراي نمايش «مرغابي وحشي» را به خاطره اكبر رادي تقديم كرده بود در پايان نمايش، اجراي آخر را تقديمي گروه دانست به گروه هاي پشت در مانده و مردود و تجديد شده.

متن «مرغابي وحشي» براي اجرا دستخوش تغييراتي اساسي شده است: نه درباره ديالوگ ها يا روند كلي وقايع. در واقع متن اجرايي جهان بيني متفاوتي از «مرغابي وحشي» ايبسن دارد. «مرغابي وحشي» خود به خود از بهترين متن هاي ايبسن نيست. قوي ترين عنصر اين متن همانا گريز از مقدس مآبي كوركورانه و نقد آرمانگرايي است. اما نادر برهاني مرند و آرش پارساخو با تغييرهايشان در متن و ايوب آقاخاني با بازي اش، حسادت را در گرگرز پسر پررنگ تر از آرمانگرايي و اخلاق گرايي جلوه داده اند: شايد بر اساس تحليلي روانشناختي آرمانگرايي او را برآمده از حسادتش دانسته باشند. نمي توانم براي گروهي كه مي خواهد نگاهي ديگر به ايبسن داشته باشد نسخه بپيچم كه چه كند. تنها مي توانم مخاطبي باشم كه نگاه ايبسن را دوست تر دارد. حال آنكه پيام دهكردي در «مرگ فروشنده» نه تنها تصور ما - دست كم من - را از ويلي لومان مكتوب فروريخت، بلكه چنان آن را كامل بازساخت كه قطعاً تا سال ها ويلي لومان را به شكل پيام دهكردي به ياد آورم و جهان آن نمايشنامه را همچون اجراي برهاني مرند و بازيگرانش. «مرغابي وحشي» سوار بر آزادي بازيگرانش در شوخي پردازي مخاطب راضي و نيمه راضي خودش را داشت، اما بعيد مي دانم از اجراهاي ماندگار اين سال ها شمرده شود. ضمن اينكه گريه و زاري بازيگر بر صحنه براي ايجاد حس تراژيك در تماشاگر كاستن از عمق تراژدي و افزودن بر سطح ملودرام است.

با اين همه «مرغابي وحشي» نمايشي است براي ديدن و فهميدن. از بين انبوه نمايش هايي كه براي ديدن ونفهميدن در اين جشنواره اجرا شد، يكي هم «سولايادي» است. حرفم را پس مي گيرم: فهميدن اين نمايش چندان سخت نيست. دوست داشتنش اما خيلي سخت است. اجراي آن تمام شد وگرنه مي گفتم اين محصول مشترك ايران و هند را حتماً نبينيد. باز هم حرفم را پس مي گيرم: تنها قسمت واقعاً هندي و اصيل آن، تنها قسمت زيباي آن، تكه يي رقص سنتي هندوستان است. اين بخش را ببينيد. اين بخش تنها دقيقه زيباي اثر است كه آن هم محصول كل فرهنگ هند است و نه دخالت تئاتري كارگردان. اي كاش كارگردان اين كار چيزي را كه نمي شناسد با چيز ديگري كه نمي شناسد، بيهوده مخلوط نمي كرد.

«زندگي متناقض نماي من» يك پرفورمنس خوب بود اگر تنها 15 دقيقه مرتبطش باقي مي ماند و نيم ساعت تلاش اضافي اجراگر براي مثلاً خروج از كلمات يا حذف مي شد يا فضايي ماهرانه تر و بديع تر ايجاد مي كرد. شايد تاكيد بيشتر بر كنش مورد تقاضاي اجراگر مي توانست موجب ايجاد رويدادي خودجوش تر باشد. اما ترديد من در سخن گفتن درباره اين پرفورمنس از آن روست كه گمان مي كنم اجراگر به جاي نشان دادن ناتواني در سخن گفتن و به جاي نشان دادن ناتواني از به بيان درآمدن، سرگرداني و بي تصميمي را نشان مي دهد. عجالتاً درباره اين كار قضاوت نمي كنم.

با اين حال حضور اين پرفورمنس ها و گاه هنرهاي مفهومي در جشنواره تئاتر و در مجموعه تئاترشهر، مي تواند نمايانگر مشخص نبودن مرز هنرها و كاركرد سالن ها نزد مسوولان انتخاب آثار باشد. به ويژه اينكه اين گونه آثار در بخش مسابقه بين الملل تئاتر قرار گرفته اند. تقريباً تمام نمايش هاي ايراني و محصول مشترك شركت كننده در بخش بين الملل در اثبات تئاتر بودن خود دچار نقصانند. بهتر بود نام اين بخش را «مسابقه بين الملل پرفورمنس» مي گذاشتيم و در مقابل از گروه هاي پرفورمنس خارجي براي شركت دعوت مي كرديم و نه گروه هاي تئاتر. اما آيا ظرفيت فرهنگي كشور ما توان پذيرش پرفورمنس كامل، واقعي و جسور را داراست، يا فقط پرفورمنس هاي محتاط و خنثاي خود را تاب مي آوريم؟

در حاشیه جشنواره تئاتر فجر: یا همه یا هیچکس (روزنامه اعتماد)/ بهمن86


يا همه يا هيچ كس


نويسنده: ايثار ابومحبوب

به خدا نشسته ام وتمام تلاشم را مي كنم كه از اين برنامه جشنواره تئاتر سر در بياورم. اما يك نتيجه باارزش گرفته ام، كه همه خوانندگان محترم را در آن شريك و از كشف خودم مستفيض مي كنم. در جشنواره امسال بيش از هر كاري نمايش «تئاتر براي همه» روي صحنه است. اين نمايش سترگ محصول بزرگ يك سال تعطيلي تئاتر و در عين حال يك سالً پر از جشنواره است. شما هم به برنامه نگاه كنيد: ما حتي مي توانيم در «اتاق نيلوفر» هم تئاتر اجرا كنيم: حتي در «طبقه فوقاني». تعداد زياد صفحه هاي برنامه تئاتر حجمي است از ابهامي كش آمده كه فقط باعث مي شود از آنچه بودم گيج تر شوم. ما اين همه تئاتر در اين كشور داشتيم،؟

اما بايد گفت برنامه جشنواره اصلاً ويتريني واقعي از تئاتر اين كشور نيست. اين جشنواره تئاتر فجر ويتريني از «همه جشنواره هاي تئاتري اين كشور» است. به اصطلاح جشنواره جشنواره هاست. البته نبايد از حق گذشت كه از يك جهت تمام پتانسيل تئاتري تهران به كار افتاده است: تمام مكان هاي حرفه يي، نيمه حرفه يي و غيرحرفه يي تئاتر به كار گرفته شده اند. با عرض ادب و احترام مي گويم اين همه دارايي تئاتري ماست: اين همه آن چيزي است كه وجود دارد: همه آن مكان هايي است كه براي گرفتن دو ساعت از هر كدام، هر كدام از تئاتري هاي اين كشور ناگزير بايد در مسابقاتً تودرتو و پي درپي، دستً كم بيست تئاتري ديگر را حذف كنند.

در اين فرآيند حذف همه دست به كاريم. از ياد نمي برم كه راياني مخصوص به كلاس آمد و گفت: «همه در تئاتر ايران مي خواهند تو را زير پا بگذارند تا بالابروند. نمي گويم كسي را زير پا بگذاريد، اما نگذاريد زير پايتان بگذارند.» حالاتو بازبين من مي شوي كار مرا رد مي كني. من بازبين كار كسي ديگر مي شوم، كار او را رد مي كنم. و براي اينكه خودمان، خودمان را حذف كنيم حقوق هم مي گيريم. كسي داور جشنواره يي بزرگ است كه من در آن شركت مي كنم. من داور جشنواره يي كوچك ترم كه كسي در آن شركت مي كند كه داور جشنواره يي كوچك تر است. در ظاهر داوران و بازبينان و بازخوانان در حال انتخاب و تاييد كارها هستند: در ظاهر آنان به كارها مي گويند آري. اما كيست كه نداند هر آري يعني بيش از 20 نه به گروه هايي كه به آنان آري نمي گوييم. و ما براي اين كار كمي هم حقوق مي گيريم، به صورت قراردادي، براي مثلاً ده روز، بدون بيمه، بدون مزايا، بدون بازنشستگي: چون ما در چرخه ايم. اين مدير يا آن مدير مقصر نيست. مديران تئاتري اين كشور نيز كساني اند كه در كلاس هاي تئاتر همكلاسي ما بودند و اين چرخه حذف را با وحشت نگريسته اند (خدايا كاري كن با وحشت نگريسته باشند). اين چرخه با هر كدام از آنها يا با هيچ كدام از آنها هم هست و كار مي كند.

راستي چرا ما تئاتر را رها نمي كنيم؟ اين سوال تنها براي ما مطرح نيست. كساني هم هستند كه مدام تلاش هاي بيهوده ما را نظاره مي كنند و با نگاهي عاقل اندرسفيه اين سوال را از ما مي پرسند. ضمن عرض ادب و احترامً دوباره، اعلام مي كنم كه ديگر سينماگران (نزديك ترين اقوام ما) و حتي نقاشان هم به جرگه اين متعجبان پيوسته اند. نمي دانم من در توهمم يا اين حس واقعيت دارد: به تازگي احساس مي كنم دسته سومي هم هستند كه مدام فكر مي كنند پس چرا اينها تئاتر را رها نمي كنند؟ بعد يك دكمه ديگر را مي زنند و كمي منتظر مي شوند. بعد به هم نگاه مي كنند و يكي شان مي گويد: «رها نكردند؟» آن يكي مي گويد: «نه،... آن يكي را بزن،» اولي يك دكمه ديگر را مي زند و به مانيتور نگاه مي كند: «عجيب است،» يك پيچ را مي پيچاند و به مانيتور نگاه مي كند. «پس چرا رها نمي كنند؟» «نكردند هنوز؟ بيشتر بپيچان.» اولي نگاه مي كند و مي گويد «ول كرد، ول كرد، يكي ول كرد.» «كو؟» «اينجاست. رفت پرايد قسطي خريد.» «خوب است. همان را بپيچان.» از لج توهم وجود همين دو نفر است شايد، كه ول نمي كنيم. از لج اينكه خيال مي كنيم ما شخصيت هاي منفي يك بازي كامپيوتريً خنده دار هستيم كه قهرمان بازي بايد همه ما را از بازي بيرون اندازد تا ببرد. ما از لج هم كه شده به بازي ادامه مي دهيم. حال كه ما اين همه فداكاريم(،) بهتر نيست به جاي تئاتر براي همه بگوييم: «همه براي تئاتر، تئاتر براي هيچ كس»؟

نمي خواهم بگويم امسال جشنواره بد است و سال هاي ديگر خوب بود. نمي خواهم بگويم جشنواره را رها كرده و سوگواره برپا كنيم، بگويم بياييد افسرده تر باشيم يا تمام تلاش هاي صورت گرفته را زير سوال ببرم. مي خواهم به ياد آورم كه لااسرافî في السراج. يا به قول اخوان: «اسراف نيست هرچه كني خرج روشني» و فرهنگ روشني جامعه است. دعوت اصناف ديگر به تئاتر، گسترش طيف تئاتري هاي حاضر در جشنواره، ايجاد ويترين و تصويري پرتنوع از تئاتر كشور به هيچ روي ضرري براي تئاتر كشور ندارد و چه بسا بتوان شعار «تئاتر براي همه» را تصويري دلنشين از آرزوي تئاتري ها ارزيابي كرد. حال كه نوشته را دوباره مرور مي كنم مي بينم شايد به بيراهه رفته است از آن رو كه طلب تمام تئاتر بدنه را يكجا مي خواهد از جشنواره تئاتر بگيرد. گفتم «تئاتر بدنه»: تلخي اين نوشته در حقيقت از آن روست كه مسابقه، جشنواره تئاتر، تئاتر تجربي و مفاهيمي از اين قبيل همه مفاهيمي انضمامي هستند به آنچه بايد تئاتر بدنه باشد. تنها تئاتري مي تواند براي همه باشد كه جداً وجود داشته باشد. گسترش تئاتر (اگر واقعاً مي خواهيم) تنها از راه ايجاد بدنه يي قوي در تئاتر فراهم مي شود. به بيان ديگر از حضور همه حاضران بسيار خشنوديم، اما از غياب تئاتر بدنه بيش از اينها ناراحتيم. حذف از جشنواره ها براي فعالان دائمي تئاتر نبايد به قيمت حذف از تئاتر بدنه تمام شود. جشنواره رقابتي و غيررقابتي را هر دو آزموديم: چيز زيادي عوض نشد. شايد بايد درمان كردن تئاتر از طريق جشنواره را رها كنيم و بگذاريم جشنواره يك گردهمايي شاد، ويتريني كوچك از يك دارايي بزرگ، و مكاني براي آموختن از تجربه هاي يكديگر باشد. نه تمام دارايي تئاتري اين كشور كه براي حضور در آن خون بازخوان و بازبين و داور و مدير و همديگر را مباح كنيم. ما براي اينكه به «همه» تئاتر بدهيم، به تئاتر غيرجشنواره يي بيشتري احتياج داريم: ما به همه تئاتر براي همه احتياج داريم: نه فقط يك گونه تئاتر براي همه.

نجات دهنده در گور خفته است/ دی86


دو نقد بر نمایش افرا نوشته بودم که یکی در اعتماد و یکی در ایران تئاتر درج شده بود. مطلبی که در اعتماد بود در دسترسم هست. اما فعلا سایت ایران تئاتر بعضی از مطالب را از دسترس خارج کرده که به گمانم به خاطر تغییر فشای سایت است. تا زمانی که دوباره ان مطلب هم در دسترس قرار بگیرد، فعلا همین یک یادداشت را می گذارم و منتظر می شوم تا سایت دوباره ارشیوش را کاملا باز کند. ان وقت یادداشت دیگر را هم اینجا قرار خواهم داد


«نجات‌دهنده در گور خفته است»

ايثار ابومحبوب

اجراي «افرا» اولين نمايش اين سالها نيست كه در آن معلم را به مسلخ مي‌برند و هر چه مواجب از هر كه كم مي‌كنند مي‌گويند داديم به معلم بچه‌هاتان كه چشم و دل گرسنه بودند. در سطحي‌ترين برداشت آنچه در اين نمايش روايت مي‌شود اگرچه در چند دهه پيشتر از اين رخ مي‌دهد، در اين سالها بيش از هميشه نمايش داده شده است. و همه‌ي نمايشها به صداقت تئاتر نيستند.

از سوي ديگر طرح كلي اين نمايشنامه و كاركرد اشخاص و موقعيتها در آن، ما را وامي‌دارد «افرا» را در ذهن - بدون ارزشداوري كيفي- با مجموعه‌اي از آثار دراماتيك همچون «مالنا»، «داگويل» و -در رأس اين مجموعه- «زن نيك ايالت سچوان» مقايسه كنيم؛ بنگريد به كاربرد پسرعموي دروغين در هر دو نمايشنامه. و بنگريد به نيكي يك زن در برابر شر جامعه در هر چهار اثر، و بنگريد به قرارگيري انسان در آستانه‌ي انتخاب اخلاقي در هر چهار. و نيز نگاه كنيد به اين كه در هر چهار اثر دراماتيك فرد در اين انتخاب اخلاقي پيروز و اجتماع مغلوب است و نيز اين كه فرد در عمل منكوب و اجتماع صرفاً متاسف است. اما در اين ميان تفاوتهايي آشكار و جدي نيز ميان اين چهار نمونه وجود دارند كه اين كوتاه عرصه‌ي سنجش آنها نيست. صرفاً اشاره مي‌كنم كه برشت و بيضايي هر دو چنان قهرمان را زير فشار قرار داده‌اند و نيز چنان بار شرمساري بر صحنه گسترانده‌اند كه ناگزير نجات‌دهندگاني بيرون از جهان نمايش را براي حل معضل دراماتيك به صحنه فرامي‌خوانند. فون‌تريه در خشونتي محض جامعه را به نفع فرد به گلوله مي‌بندد و آتش كينه را فرو مي‌نشاند؛ او از ابتدا زمينه را به‌گونه‌اي چيده است كه اعمال خشونت در برابر جامعه نزد مخاطب موجه باشد. (در «افرا» اشاره‌اي هست كه «همه‌ي ما ول معطليم، اين محله تو طرحه و خراب ميشه» بيضايي اگر با ويراني محله نمايش را به پايان برده بود، تلطيف شده‌ي همين راه را رفته بود.) تورناتوره قهرمان خود را از ورطه به در مي‌برد. او با جامعه قهر مي‌كند. بدين ترتيب هم مرهمي بر زخم قهرمان خود مي‌نهد و هم جامعه را نمي‌بخشد. (بيضايي هم اگر به محض بازگشت افرا به خانه براي آنان كوچي ترتيب مي‌داد و محله را بي‌قضاوت و بي‌ويراني رها مي‌كرد، همين كار را كرده بود) اما برشت نيز چون بيضايي خداياني مسلط بر جهان درام را به جهان درام دعوت مي‌كند، تا معضل را به پايان برد. خدايان جهان نمايش برشت قدرت قضاوت را ندارند و پايان نمايش را سرهم‌بندي مي‌كنند تا افتضاحِ اشتباهشان پوشيده بماند. برشت بدين ترتيب امر اخلاقي را متزلزل مي‌كند و نسبيتي غير قابل قضاوت را در مزرعه‌ي ذهن تماشاگر نشا مي‌كند. اما بيضايي نمي‌تواند چنين باشد، چون او درام‌نويسي ديگر است. مضاف بر اين كه هر كدام از اين پايانها يك انتخاب است و قصد از مقايسه رتبه‌بندي اينها نيست. او در تمام سالهاي حضورش خود و جريان روشنفكري را به مثابه‌ي معلمي شناخته است كه فقط طرح پرسش نمي‌كند، بلكه ورقه‌ها را هم تصحيح مي‌كند. بيضايي هم جامعه را توبيخ مي‌كند، هم با خلق پسرعمو آنها را متنبه مي‌كند و هم با متنبه كردن جامعه، آنان را مي‌بخشد. بغض تراژيكي كه گلوي تماشاگر را فشرده بود به لبخند رضايت ملودراماتيكي بدل مي‌شود كه پسرعمو-نويسنده خود از آن ابراز نارضايتي مي‌كند و مسئوليت آن را به گردن ديگران مي‌اندازد. گويي بيضايي خود مي‌داند كه الگوي درام‌نويسي از او مي‌خواهد پاياني تراژيك براي اين نمايش ترتيب دهد، و نيز گويي مي‌داند كه رسالت اجتماعي اين درام هنگامي عملي مي‌شود كه تماشاگر احساس ناخرسندي كند. شخصيتِ نويسنده درست در جايي كه قواعد درام‌نويسي مي‌گويد «تمام شد» به صحنه مي‌آيد و مي‌گويد: «نه، زيادي تلخه... شايد درست نباشه اين طوري تمومش كنيم. اجراكننده‌ها چي؟ و تماشاگرها؟ و ... و البته به نفع واقعيت رسمي. حتماً مي‌گن بايد نور اميدي نشون مي‌دادم. امكان رستگاري و بهبودي... كي مي‌گه؟ مديران ، منتقدان فرهنگي، رسانه‌ها... همه دوستدار توافق عمومي اعلام نشده‌اي هستن كه براي مدتي رسماً واقعيت ناميده مي‌شه. خب براي پايان اميدبخشي، سزاوار اين عصر لبخند، چي بايد اضافه كنم؟» اين پايان اتفاقي نيست. بي‌شك بيضايي مي‌داند كه درامش در همين نقطه پايان يافته و احتياجي به مابقي ندارد. البته شايد منتقدان فرهنگي – يا دست‌كم هنري- آن پايان تلخ را دوست‌تر داشته باشند، جز اين مورد باقي سخن نيز درست است. اما در عين حال آيا اين جملات فرافكني نيستند؟ آيا اين خود بيضايي نيست كه تاب پايان تلخ درام خود را نمي‌آورد؟ «نويسنده: خودم چي؟ چرا فكر مي‌كنين نمايشنامه‌نويس نمي‌تونه پسرعموي كسي باشه؟ ...» آه كه افرا براي عاقبت به خير شدن، به مردي سوار بر اسب سفيد نياز داشت! يا شايد نويسنده نيز به مانند افراد همان جامعه از افرا بهره مي‌كشد تا بتواند مرد سوار بر اسب قصه‌اي باشد! روشن نيست (يا شايد وقتي ديگر روشن شود).

آنچه پيداست اين است كه در هر چهار درام نامبرده، مؤلفان قهرمان را تا انتهاي تحقير، سركوب و انكار پيش مي‌برند ولي هيچ‌يك نابودي نهايي قهرمان اثرشان را تاب نمي‌آورند. هر چهار مؤلف راه گريزي در قصه براي او طراحي مي‌كنند حتي اگر همچون «زن نيك ايالت سچوان» سرهم‌بندي كردن باشد و يا همچون «افرا» فرافكني‌اي توأم با اعلام آگاهي از اين وصله. گويي حتي فون‌تريه در جهان خشنش در مقابل قهرماني چنين رنج‌كش و سفيد، تاب نمي‌آورد و دلسوزانه او را تبديل به يك جاني بزرگ مي‌كند كه اكنون امكانات انتقام‌گيري را دارد. شايد اين مصنفان دلباخته‌ي شخصيت مخلوق خود شده‌اند؟ همچون نويسنده‌ي درون نمايشنامه‌ي «افرا»؛ ساده‌دل، نجات‌بخش، سخاوتمند، كه فقر و فلاكت را از زندگي افرا مي‌زدايد و ...

اما «افرا» حامل نكات چشمگير و مهم بسياري است كه در جا و زماني ديگر بدان پرداخته خواهد شد.