Tuesday, July 28, 2009

جارو به دستان/ دی 86

این یادداشت در روزهای نخست بعد از مرگ اکبر رادی نوشته شد و چندی بعد، در ویژه نامه ی بزرگداشت اکبر رادی در روزنامه اعتماد چاپ شد.


جارو به دستان


مگر ما كه بوده‌ايم؟

سپوران صحنه‌هاي خالي

جارو به دست

درانديشه‌ي اجراگران نمايش ديشب

ما

جاروكشان هر شب

خبر مرگ بعضيها فروتنمان مي‌كند. رادي هم همين شد. چشم كه زديم رادي مرده بود و همه ناگهان فروتن شدند. ناگهان تمام كساني كه با او به گفت‌وگو ننشسته بوديم – با دستهاي كوتاه و خرماي بر نخيل و دهان باز از حيرت در تمام اين سالها- درمي‌يابيم كه نمي‌توانيم بگوييم او را نديده بوديم. فروتنيِ آن موقع، ما را همه «نانمايشنامه‌نويس»، «نا‌تئاتري» و «ناراد» مي‌خواند و هيچ‌جور نمي‌توانيم خود را به قباي نسل رادي ببنديم. دست بالا مي‌توانيم بگوييم او ما را نديده بود.

عده‌اي مي‌گرييم، اما نه بر مرگش كه چندان ناخوانده نبود؛ بر لحظه‌ي مرگش، بر خوش‌ساخت بودن تلخ اين مرگ است كه عده‌اي مي‌گرييم. مرگي كه مثل تمام نمايشنامه‌هايش –كه هميشه لجمان را از زور خوش‌ساختي درمي‌آورْد كه آخر چرا اين سان، همه چيز در امتداد ديالوگ آخر قهرمان و پيامش چيده شده است؟- با جمله‌هايي همراه بود به ظاهر خطاب به قهرمانِ ديگر نمايش، به ساني كه هر جمله آه را در سينه‌ي تماشاگر «گم‌كرده راه» كند، و در باطن به سان بيانيه‌اي خطاب به تماشاگران اين درام سترگ ادا شود و پرده فرو افتد. صبح مي‌خوانم: «بهرام، امروز مي‌خواستم زادروز تو را به عنوان يک چهره‌ي ماندگار معاصر شادباش بگويم، ديدم اين چهره‌ي ماندگار...» صبح مي‌خوانم: «بهرام عزيز، بيضايي بينواي من ، اينک در اين روز آبي...» ظهر نشده يكي در راهروي سينما-تئاتر مي‌گويد:«خانم مفيد، شنيدين آقاي رادي مرد؟» يكي از ته راهرو داد مي‌زند: «چي؟» مفيد بر‌مي‌گردد تا ببيند كه بود كه گفت چي، و وامانده ميان بهت خود و مفهوم مرگ رادي و يافتن منابع اين صداها، دور و بر خود را نگاه مي‌كند. نمي‌داند اول خبر را شنيده يا اول فرياد ناباور چي را كه شاگردي از آن ته گفت. انگار هنوز نمي‌داند رادي مرده يعني چه؟ شايد اين هم چيزي است شبيه «هنگامه جان، بيژن مرد.» به گوينده‌ي «چي؟» نگاه مي‌كنم كه گويي به سمت دخترِ خبرآور هجوم مي‌برد و دختر كه مشتاقانه – يا شايد به تلخي- جزئيات خبر را بازمي‌گويد و هنگامه كه دنبال دست و پايش مي‌گردد و ديگر نمي‌توان نحوه‌ي ورودش را به كلاسي كه مي‌خواست برود، حدس زد. ثميني پريده رنگ و آشفته از دفتر گروه در هنرهاي زيبا بيرون مي‌دود به مقصد بيمارستان . در بوفه‌ي هنر و معماري دانشجويي چندين هزار ساله مي‌گويد: «به احمددامود خبر بدهيم، جايزه‌ي دوم آن داستان‌نويسي را او برده بود، سوم را طاهباز، آن مسابقه كه رادي اول بود.» مي‌خواهند خبر بدهند. كسي شماره‌اش را ندارد. شب مي‌بيني رحمانيان مي‌گريد و چرمشير باز هم مي‌گويد من عصباني هستم... اين ميانه نادري در گوشه‌اي با انگشتها سياهه‌ي مرگهاي درام‌نويسان ايران را از عشقي تا اكنون مي‌شمارد.

و در نقطه‌ي اوج اين درام، قلم مي‌افتد به دست بيضايي: «خدايا چرا نمايش را دوست نداري؟ چرا در سرزمينهاي ديگر دوست داري؟ روز تولدم را به نمايش ايران تسليت مي‌گويم.» و تماشاگران مي‌گريند. مي‌نويسم تماشاگران، و منظورم كساني است كه گمان مي‌كردند اهالي تئاترند. تا آن كه سمندريان از بالاي سكوي بليط‌فروشي تئاتر شهر، همه را در بهترين حالت، تماشاگر خواند. آن هم از آن اتفاقات بود كه آدم را فروتن مي‌كرد. آخرين باري كه اين همه اس.ام.اس ميان اهالي/تماشاگران تئاتر رد و بدل شد مربوط بود به همان روزِ پرچين سبز ايستگاه مترو كه استاد سمندريان روز ملي تئاتر ايران مي‌خواست بخواندش، و پارسايي از آن جماعتِ اهالي/تماشاگر خواست كه تا پايانِ پرچينِ سبز بمانند. آن واقعه نيز فراز و فرود و اوج و حضيض خودش را داشت. فرق پرفورمنس و درام شايد همين باشد. مرگ رادي درام بود. درامي تلخ و آرمانگرايانه.

حالا اگر گريه مي‌كنيم، به حال خودمان است. اين كاتارسيس نيست، ساده‌تر است؛ احساس بدبختي است. دلم مي‌خواهد بروم بالاي سر رادي – در بيمارستان يا در هر مرحله‌اي كه تنش هست- در گريه بگويم دروغگو! مگر تو و شاملو و بيضايي و دولت‌آبادي و غيره و غيره نبوديد كه نوشته‌هايتان ما را آرمانگرا بار آورد؟ حالا كه تهش درآمده مي‌خواهي بميري؟ مي‌داني نسلي از آرمانگراها مردند، نسلي كشتند، نسلي سوختند و حالا نسلي آه در سينه‌شان دود مي‌شود و در شيارهاي مغزشان مي‌پيچد و پس از فقط يك ربع قرن زندگي، زنده زنده پير مي‌شوند؟ رادي كه نيست از مترو كه پياده مي‌شوم دلم مي‌خواهد به قطعه‌ي هنرمندان بيضايي هم آمده باشد كه به او بگويم: مگر نگفته بودي «هركس خواست بماند؛ آن كه نخواست بگريزد؛ آن سوي اين ديوار جاده‌اي هست؛ حتي اگر شب باشد»؟ مي‌داني ما اين جمله‌ها را وقتي 16 سالمان بود از بَر كرديم؟ مي‌داني ما زندگيمان را روي اين جملات بنا مي‌كرديم زماني كه ديگر آبها از آسياب افتاده بود؟ تلخ مي‌نويسد: «اين نه از من كه از روزگار است» رادي نيز آخرين جمله‌هايش را خطاب به بيضايي، از عصر بي‌خصلت لابه مي‌كند. اگر نوشته بود «نسل بي‌خصلت» نمي‌بخشيدمش. حالا در سرما به سمت جمعيت اندك اطراف گور مي‌روم و به نسلي مي‌انديشم كه ذهن ما را از بهشتي پر از پيروزي انباشتند و پا به پاي فرزندان عصباني و افسرده‌شان، به سايه‌هاي تلخ اكنون خزيده‌اند. در آن روز خلوت آبي هر كس به دليلي گريه مي‌كند، برخي هم شايد يكجا براي همه‌ي آنها كه نادري شمرده بود و براي رادي و براي همه‌مان – حتي براي ما كه حساب نيستيم. اصغر همت ميكروفون را به دست گرفته و مي‌گويد: «مي‌دانيم كه مرزبان نقش مهمي در معرفي رادي...» شاگردانِ چند سال پيشِ سوره‌اش پچ‌پچ مي‌كنند كه «گمان مي‌كرديم برعكس بوده!» پرده‌ي آخر، بر سر مزار كم‌كم فروتني‌ها كم مي‌شود. گويي هركس مي‌انديشد كدام گوشه‌ي تابوت را بلند كند. ما - كه اصلاً حساب نيستيم – مي‌نويسيم:

به نسلت توسل جستم

كه مرا يادگار از دودمانم

تنها

دود

مانده بود.

No comments:

Post a Comment