Wednesday, July 22, 2009

اباطیل عالی/سال84

نگاهي به نقدهاي نشريه‌ي هشتمين جشنواره‌ي بين‌المللي تئاتر دانشگاهي ايران. اين يادداشت در سيميا شماره‌ي 5&6 چاپ شد.

«اباطيل عالي»

نويسنده: ايثار ابومحبوب

«ناقد به هيچ رو نمي‌تواند جاي خواننده را بگيرد. بيهوده است اگر از او بخواهيم كه صدايي، هرچند شايسته، براي خواندن به ديگران وام بدهد و خودش خواننده‌يي باشد كه ديگر خوانندگان او را به نمايندگي از سوي خود براي بيان احساسهايشان برگزيده‌اند زيرا آگاهي و داوري او را باور دارند و خلاصه مي‌خواهند حقوقي جمعي بر اثر را شكل ببخشند. چرا؟ چون حتي اگر ناقد را خواننده‌يي (تماشاگر) بدانيم كه مي‌نويسد، به اين معناست كه خواننده بر سر راه خود با ميانجي هراس‌انگيزي چون نوشتار برخورد مي‌كند.»**

هنگامي كه به سراغ معناي لغوي واژه‌ي “نقد” در فرهنگهاي لغت فارسي مي‌رويم با تقابلهاي دوتايي‌اي مواجه‌مي‌شويم، چون تشخيص «سره» از «ناسره»، «خوب» از «بد»، تعيين «محاسن» و «معايب» سخن و از اين قبيل. شايد رسوب ذهني ما از معناي لغوي اين واژه است كه همواره ما را مورد نقد، متولي تشخيص نيك و بد يك اثر است. اين طرز تلقي اغلب ما را (درمقام هنرمند) به ورطه‌يي كشانده كه از منتقد بيزار باشيم و ما را (در مقام منتقد) به ورطه‌يي كشانده كه گمان خود نسبت به اثر هنري را موجه بدانيم. اين توجيه هنگامي مشروعيت يافته است كه دست تقدير ما را منتقد ناميده ‌است. اين سوء تفاهمها ناشي از تقابل “خوب” و “بد”ي است كه تعيين و تكليف و مسئوليت پاسخگوييش را برگرده‌ي منتقد نهاده‌ايم. منتقد اگر درنيابد كه نادانسته در چه دام هولناكي افتاده است، تمام هوش و ذكاوت خود را به كار خواهد برد كه دست كم كارها را “سفيد” و “سياه” نبيند، و «خاكستري»هاي ميان راه را هم دريابد و مثل يك قاضي و داور عادل اگر بديها را مي‌گويد،‌ خوبيها را هم بگويد (و برعكس). بي‌خبر از آنكه قائل شدن به «خاكستري»هاي ميانه به طريقي تأييد يك نظام تقابلي دوتاييست كه دو حالت دارد: «خوب» و «بد» و مابقي هم به همين ميزان گرفتار اين نظام است. او از منتقد انتظار همان چيزي را دارد كه باعث شده، همو از منتقد ردگردان شود.

توجه به پايان پاراگرافي كه از «بارت» نقل شد، شايد اوضاع را بهتر كند؛ آري مخاطب در گذر از نقد با مقوله‌ي وشتار مواجه است. پس ناقد هرچيزي كه نباشد، يك نويسنده هست. نويسنده‌يي كه موضوع اثرش، هنر است. ما در اين نوشتار قضيه را بيش از حد ساده مي‌كنيم و سهل‌انگارانه با آن مواجه مي‌شويم. شايد اگر نمي‌توانيم نكات شبهه برانگيز نقد را روشن كنيم، دست كم بتوانيم نكاتي بيش از حد بديهي در آن بجوييم. آري، منتقد يك نويسنده است؛ يك مقاله نويس است. پس از آن ان‌قدر بايد بجويد كه زمينه، نگرش و سبك خود را بيابد. ما به زمينه، نگرش و سبك چندان نخواهيم پرداخت و همان‌طور كه گفتيم بديهيات را خواهيم نگريست.

اولين امر بديهي براي يك مقاله نثر سالم است. توقع از نثر سالم در حر جملاتي قابل فهم، معنادار و با سروته است؛ درحدي كه نشان دهد تمام دروس ادبيات دوران ابتدايي و راهنمايي بي‌اثر نبوده است. دوم آنكه يك مقاله، «يك» مقاله است: نه صد مقاله با صد موضوع، و نه صرفاً چند پارگراف مستقل و بي‌ربط كه اگر جاي آنها را در متن عوض كنيم، اتفاق حادي نيافتاده باشد. منظور از اين موضوع كه صد موضوع در يك مقاله جايي ندارند اين نيست كه نبايد در آن، بيش از يك موضوع را طرح كرد. بلكه منظور آن است كه محوري اصلي بايد تمام محورهاي مطرح شده را سامان دهد.

متأسفانه در ميان نقدهايي كه در مجموع پنج شماره‌ي بولتن هشتمين جشنواره‌ي دانشجويي نوشته شده‌است، تنها چند نقد وجود دارد كه ساختار يك مقاله‌ي پسنديدني را دارا هستند. گروه نقدنويسان اين نشريه، ساسان پيروز، افشين هاشمي، نيما دهقان، مشهود محسنيان، روح الل جعفري، صادق رشيدي، ايوب ناصري و مسعود نجفي بودند. از اين ميان تنها نقدهايي كه ايوب ناصري، افشين هاشمي و مسعود نجفي نوشته‌اند مقاله‌هاي سالمي هستند و باقي نقدها به غير از يكي از نقدهاي ساسان پيروز يا چندان چشگير نيستد يا همچون نقدهاي مشهود محسنيان و روح‌الله جعفري فاقد هرگونه صلاحيت نوشتاري‌اند. به حدي كه نتوان آنها را حتي يك انشاي مدرسه‌يي قابل قبول دانست. در زير مثالهايي از اشكالات برخي نقدهاي آن نشريه آورده مي‌شود كه بيش از اندازه خودنمايي مي‌كند. اما به ياد داشته باشيم كه اينها فقط «مثالها» هستند، نه «همه».

(كابوي پيزوري! ـ نيما دهقان): « همين باعث افت اثر و دنبال كردن آن توسط مخاطب مي‌شود.» چگونه ممكن است امري كه باعث افت اثر مي‌شود مخاطب را هم به دنبال خود كشيده باشد. البته يك احتمال وجود دارد كه منظور نيما دهقان، «دنبال نكردن» باشد. در اين‌صورت ذكر اين مثال بي‌مورد خواهد بود.

(همان): «... اين فرجامي است كه در زندگي خودش مي‌بيند و همين ساحت شخصيت را به لحاظ بيروني ساده و يكنواخت اما در درون پيچيده نشان مي‌دهد. اما همين پيچيدگي هم از سادگي برخوردار است؛ چون درون شخصي از آغاز تا پايان هيچ فعل و انفعالي صورت نمي‌پذيرد؛ هماني كه از اول تا پايان ديده شده‌بود، نشان داده مي‌شود.» لازم است توضيح دهم كه اين جملات درباره‌ي شخصيتي گفته شده كه درست در جمله‌هاي قبلش، يازده خط در توصيف پيچيدگي شخصيت‌پردازي او سخن رفته است. بالاخره اين شخصيت ساده است يا پيچيده؟ آيا اين پارادوكسها عمدي است؟

(همان): «جدا از بازي بازيگران كه مورد مقبول و قابل باور براي تماشاگر بود، نقش پدر اين قابل باور بودن را بيشتر نشان مي‌دهد.» اين جمله در آغاز در حال مستثني كردن امريست كه بعد مطرح خواهد كرد. اما آنچه در پي مي‌آيد بخشي از پيكره‌ي همان مسئله‌ي مطره شده در نيمه‌ي اول جمله است. پس چرا «جداي از »؟ «مورد مقبول» را اگر اشتباه چاپي بگيريم، باز هم جمله در اين قسمت دچار «حشو زائد» است. شايد اگر عجول نباشيم اين جمله را بدين ترتيب بنويسيم: «بازي بازيگران براي تماشاگر قابل باور بود، و (بازيِ بازيگر) نقش پدر باور پذيرتر از بقيه.»

(در بيشه چه مي‌گذرد؟ ـ مشهود محسنيان): «اين روزها، هرچه بيشتر شاهد اين نكته هستيم كه فرهنگ و تنديشه‌ي ژاپني به طرق مختلف از جمله سينما، تئاتر، ويدئو، ادبيات،‌ويدئوگيم‌ها و حتي تكنولوژي وسايل خانگي و در ميان مردم ملل مختلف مي‌يابد و همين امر است كه انسان را به فكر مي‌اندازد كه راه‌هاي تازه‌اي براي حرف زدن و نشان دادن ايده‌هاي نو، باز شده‌است.» آيا واقعاً ويدئو گيمها و تكنولوژي وسايل خانگي ژاپني دقيقاً همان امري است كه «انسان» را به فكر مي‌اندازد كه راه‌هاي تازه‌يي براي حرف زدن باز شده‌است؟ حتي اگر بپرسيم كه تمام اين حرف بي‌معني به نمايش «دربيشه» چه ربطي دارد، بد نيست بپرسيم تمام اين حرف به كلِ مقاله چه ربطي دارد؟ كلِ‌مقاله‌ي «دربيشه چه مي‌گذرد» را بخوانيد! خواهيد ديد كه حتماً ربط دارد(!)

(همان): « اما تعريف كردن داستان‌ها در انتها مي‌بايستي (و اين يك قانون است) در ذهن تماشاگر موجب به وجود آمدن يك قضاوت تازه و نوعي نگاه جديد به قضيه شود و نه سردرگمي بيشتر او.» اين قانون را چه كسي وضع كرده است؟‌چرا اين يك قانون است؟ درنهايت آيا حكمي صادر نكرده‌ايم كه در متن خود از آن دفاع نكرده‌ايم؟

(همان): «تصويرسازي براي روايت‌هاي مختلف در جاي جاي نمايش وجود دارد، اما تصويرهاي مورد نياز ذهن تماشاگر ساخته نمي‌شوند.» به نظر مي‌رسد نويسنده‌ي اين جمله نيازهاي ذهن تماشاگر، يا بهتر بگويم: « تصويرهاي مورد نياز ذهن تماشاگر» را مي‌شناسد. اما درباره‌ي آن توضيحي نداده كه بقيه‌ي نظريه پردازان و هنرمنداتن جوان نيز، تصويرهاي مورد نياز ذهن تماشاگر را بشاسند.

(انتقاد به جاي نقد! ـ بي‌امضا) مسئوليت نوشته‌هاي بي‌امضا به عهده‌ي سردبير است. اين يادداشت مجموعه‌يي ار جملات پرخشم است، بدون آنكه مرجع خشم حتي در يك جمله در خود يادداشت توضيح داده شده باشد. اين مقاله در جايي مي‌گويد: «نمايشي درباره‌ي شيوه‌ي انديشيدن شخص من به چه درد مي‌خورد؟» مي‌توان پاسخهاي بسياري براي اين پرسش آورد و آب سردي بر تمام خشم نگارنده‌ي آن ريخت. جملاتي كه نيانديشيده، حكم صادر مي‌كنند،‌معمولاً به سادگي خنثي مي‌شوند. حتي اگر نمايشي كه دوستمان «بي‌امضا» را چنين به خشم آورده، همين قدر خشم‌برانگيز باشد: نقدي درباره‌ي شيوه‌ي عصباني شدن شخص دوستمان «بي‌امضا»‌ به چه درد مي‌خورد؟

(زن مترادف است با تن! ـ روح الله جعفري): «چنين موضوعي باعث خدشه دار شدن اصل عدالت در منطق و فهم نمايش “يك اصل بد” را براي تماشاگر پديد مي‌آورد.» هر كس معني اين جمله را فهميد به ما نامه بنويسد.

(همان): «هدف از انتخاب چنين نمايشي كه نه ساختمان و نه ساختار خلاقانه‌اي نسبت به ساير آثار مطرح شده در اين زمينه ندارد، چه بوده است؟» يك اصل رياضي: منفي در منفي مي‌شود مثبت. حالا جمله را دوباره بخوانيد.

(همان): «زماني كه شعار در خلق اثر هنري براي كارگردان اصل مي‌شود ـ آن هم از نوع نگاه فمينيستي بدون آن‌كه اصل و نسب فمينيسم را در كشورهاي شرقي علي‌الخصوص ايران داشته باشد بهتر از نمايش “يك اصل بد” در نمي‌آيد.» سؤال اول: آيا نگارنده‌ي سطرهاي بالا منظورش از فعل «داشته باشد» ، «بداند» بوده است؟ سؤال دوم: اصل و نسب فمينيسم د ركشورهاي شرقي لي‌الخصوص ايران چيست؟ مگر اصل و نسب فمينيسم ايران بوده است؟ چرا اين راز تا كنون مخفي مانده بود؟ و يك تذكر: «شعار آن هم از نوع نگاه فمينيستي » مواظب كلمات خود باشيم؛ شعار با نگاه بسيار فرق مي‌كند. بهتر است به جاي «نگاه» باز هم همان واژه‌ي «شعار» را بياوريم تا به ورطه‌ي اشتباهات هولناكِ ناخواسته و نادانسته نيافتيم.

(مردي كه اشتباخ نمي‌كرد! ـ مشهود مسيحيان) اين نقد در سه ستون چاپ شده‌است. يك ستون آن درباره‌ي يك قطعه موسيقي است كه «در لحظات سكوت و تاريكي صحنه»‌ در نمايش پخش شده است و نيز درباره‌ي ترانه‌ي ديگري از همين گروه،‌و فيلمي كه اين ترانه در آن بود، و كساني كه در ايران اين ترانه را مي‌شناسند و . دو ستون ديگر درباره‌ي همه‌ي چيزهاي ديگر نمايش. قسم مي‌خورم كه اگر هرسه ستون درباره‌ي همان قطعه‌ي موسيقي بود، اين مقاله را رد نمي‌كردم. چون در آن صورت اين مقاله، مطلببي بود با وحدت موضوع كه از زاويه‌ي ديدي مشخص، جوانب تأثير يك موضوع را در اثر مشخص بررسي كرده است. حتي يك نقد مي‌تواند درباه‌ي «يك لحظه»ي يك اجرا باشد. اما گمان نمي‌كنم بتواند درباره‌ي «همه چيزِ» يك اجرا باشد.

(لطفاً كليد را در قفل بچرخانيد! ـ ساسان پيروز) در سوتيتر اين مقاله آمده است: «نگاهي به نمايشِ » اما مطلب صرفاً درباره‌ي نمايشنامه‌ايست كه اجراي نمايش براساس آن صورت گرفته. با عوض شدن سوتيتر ايراد حل خواهد شد.

(همگان را هميشه نتوان فريفتن ـ روح‌الله جعفري): «نويسنده‌ي خلاق با اشراف بر اين موضوع كه تم‌هاي انساني و فرامادي در طول تاريخ بشريت به گونه‌اي در حال تكرار مكرر نويسندگان، آن هم در نوع و نژادهاي مختلف، دستمايه گونه‌هاي هنري از كلاسيك تا پسامدرن قرار گرفته است، سعي در ارائه فضايي است تا بتواند از تم و موضوعي تكراري به خلق اثري فراگير و جهان شمول نايل آيد.» نخست: «تكرار مكرر» يك حشو زائد است و اين گونه نثرنويسي، يعني . دوم: در «فرهنگ علوم انساني» داريوش آشوري نگريستم: درباره‌ي «پاپست مدرنيزم» چيزي نديدم. قبلاً هم بدان برنخورده بودم. اگر چنين چيزي هست و من نمي‌دانم، مرا آگاه كنيد. سوم: جمله را خلاصه مي‌كنم تا خودتان بفهميد تطابق فعل و فاعل يعني چه: «نويسنده‌ي خلاق با اشراف براين موضوع () سعي در ارائه‌ي فضايي است تا »

(همان): «در حيطه كارگرداني نمايش فوق‌الذكر نيز مي‌توان اذعان داشت كه اصل زيبايي شناسي در خدمت و خلق يك اثر واقع‌گرايانه هرگز قرار نگرفته‌است.» نقد مذكور تا چند سطر آخر درباره‌ي نمايشنامه است و مي‌توانست «درباره‌ي نمايشنامه» بماند و تمام شود. اما وسوسه‌ي «درباره‌ي همه چيز حرف زدن» سطور آخر را به MP3 نقدهاي لازم تبديل مي‌كند. اگر منتقد نمي‌خواهد درباره‌ي كارگرداني توضيحي بدهد، چرا حكم خود را صادر مي‌كند. حكم صادر شده، بايد اثبات شود. دست كم بايد براي اثبات آن تلاش كرد. حتي اگر آن اثبات غلط باشد، باب بحث همچنان گشوده‌است. اما وقتي درباره‌ي حكم خود حتي بحث نكنيم، مي‌توان آن حكم را قيچي كرد، از متن جدا كرد و به دور انداخت. خواندن جملا بعدي تا پيان مقاله نيز جالب خواهد بود: «از جنس بازي بازيگران تا موسيقي، نور، سكوت‌هايي كه به عنوان آكسان در صحنه براي ايجاد فضايي پر تنش فريب زن و شوهرهايي كه هرگز به طرف مقابل خويش اعتماد ندارند و ... مي‌توان به نداشتن رابطه‌دال و مدلدلي اين عناصر نسبت به كليت نمايش “لباس خواب آبي” اشاره داشت. به هر حال داوري نقاداه و زيبايي شناسانه اين گونه نمايش‌ها را مي‌توان به اين جمله ختم به خير كرد كه “همگان را هميشه نتوان فريفتن”.» خب. خدا را شكر كه همه چيز ختم به خير شد.

(تكرار، تكرار، تكرار... ـ مشهود محسنيان) به شويه‌ي استدلال توجه كنيد: «در نظر بگيريد، اگر“چاپلين” در فيلم “عصر جديد” مجبور بود، تمامي داستان را با در خود پيچيدن و معلق زدن و وچرخيدن و افتادن و بيان كند، چه كسي پس از چند لحظه نمايش باقي مي‌ماند؟» استدلال تمثيلي، هميشه بر وجوه تشابه دو طرف معادله‌ي تمثيلي استوار است. تنها وجه اشتراك «روز از نو روزي از نو» با عصر جديد، در موضوع ماشينيزم است كه البته نويسنده‌ي مقاله هنگام استدلال خود بدان اشاره‌يي نكرده‌است و معلوم نيست به آن انديشيده باشد. اما به هر حال تشابه موضوع، دليل كافي براي تشابه رفتار نيست. مسأله بر سر كوچكي و بزرگي هنرمندان نيست. بل بر سر تفاوتهاست. هركسي احتمالاً حق دارد شبيه “چاپلين” كار نكند.

موخره: در سالهاي پيشين استاد «ع.پ» در كلاس درس جمله‌يي گفته‌بود كه دانشجويان توانستند بيش از لغاتش در آن اشتباه بيابند: «بيست هزار فرسخ زير دريا شاهكار علمي رومن رولان.» و استاد «م.ح.ن» جابربن‌حيان را پيش از گراهام‌بل كاشف تلفن دانسته‌بود. اگر در واژگاني كه به كار مي‌بريم محتاط نباشيم، مقاله‌هايي خواهيم نوشت كه بيش از جملاتش در آن اشتباه يافت مي‌شود. و اگر هميشه مثل “بعضي” از استادان دوران دانشجوييمان باشيم، چند سال ديگر هم نخواهيم فهميد كه چقدر زود، دير شده‌است.

ضميمه‌ي 1ـ براي نگاشتن اين مطلب، تمام نقدهاي بولتن خوانده شده‌است و بنابراين گذاشته شده‌بود كه نمونه‌هايي از هر پنج شماره آورده شود. اما مطلب بيهوده به درازا مي‌كشيد. تا همينجا هم تمام كساني كه بايد از دست ما ناراحت شوند، شده‌اند. ذكر نكته‌ي ديگري نيز ضروري است؛ اين مطلب تنها با توجه به خودِ نقدهاي بولتن، و بدون در نظر گرفتن نمايشهاي مورد بحث نگاشته شده‌است كه البته محتواي متن گوياي اين امر هست.

ضميمه‌ي 2ـ بد نيست امتياز برخي منتقدان را هم مثال بزنيم:‌از نكات قابل توجه نقدهاي «افشين هاشمي»‌يكي اين بود كه مطالبي كه در راستاي محور اصلي مقاله نمي‌گنجيدند، ولي ذكرشان براي منتقد خالي از لطف نبود، خارج از پيكره‌ي نقد و به صورت ضميمه در پايان مي‌آمد تا به انسجام مطلب لطمه وارد نكند. و از نكات قابل توجه نقدهاي «ايوب ناصري» اين بود كه هر مطلب داراي مقدمه گونه‌يي بود كه محور اصلي بحث را مشخص مي‌كرد. و اينها البته تنها امتيازهاي آنها نبوده است.

پانوشتها:

* اصطلاح اباطيل عالي(!) را از ترجمه‌ي پيام يزدانجو بر كتاب “در سايه‌ي اكثريتهاي خاموش” از ژان‌بود ريار اخذ كرده‌ام. اين عبارت همان قدر پسنديده به‌نظرم رسيد كه برخي نقدهاي موضوع اين مقاله.

** بارت، رولان، نقد و حقيقت. ترجمه‌ي شيرين‌دخت دقيقيان. تهران: نشر مركز، 1377.ص84.

No comments:

Post a Comment