اين نقد هم در سيميا (شمارهي ويژهي غلامحسين ساعدي) چاپ شد.
«قضیه ی تراخیس»
ايثار ابومحبوب
اجرای نمایش «قضیه ی تراخیس» به قلم حمید امجد و با کارگردانی افشین هاشمی، روز جمعه 29 مهر در تالار مولوی پایان یافت. این نمایش دربارهی مردی یونانی است به نام «یانیس» که پس از تبعید به دلیل فعالیت های حزبی، اکنون توسط «حکومت سرهنگ ها» مورد عفو قرار گرفته و در پوشش رسانه ها بازگردانده می شود. تا در میان خانواده اش نابود گردد.
فارغ از خلاصه ی رویدادهای «قضیه ی تراخیس»، این اثر را از دو منظر مرور خواهیم کرد؛ نخست کارکرد مقدمه و موخره ی مستندگونه ی نمایش که بر پرده ی نمایش تصویر می شد، و دیگر بحث «قدرت» در نمایشنامه.
اجرای «قضیهی تراخیس» با بازگویی داستان یک پدر و پسر نقاش آغاز می شود و با همان نیز پایان می یابد که البته کارکرد این روایت فرعی و کوچک، بعد مورد بررسی قرار خواهد گرفت. اما پس از این روایت، نمایش با مقدمه ای «رسانه ای» آغاز می شود. بر روی پرده ی نمایش فیلم مستندگونه ای نشان داده می شود از اخباری که پیرامون بازگشت مرد تبعیدی تهیه شده است. این فیلم و بازی هایش دارای فضایی ملموس و عینی و مدعی واقع نمایی سینمایی و یا حتی - همان طور که گفته شد- واقع نمایی فیلم های مستند خبری است. گویی این تصاویر اصرار دارند به «مخاطب» بگویند آنچه رخ داده، یک «حقیقت» است. اما «مخاطب» این تصاویر حقیقتاً کیست؟ آدم های دنیای نمایشِ «قضیه ی تراخیس» یا آدم های دنیای صندلی های تالار مولوی؟ این موضوع با کمی صبر روشنتر خواهد شد. نمایش فیلم تمام می شود؛ نمایش صحنه ای شروع میشود. اولین چیدمان صحنه ای، اولین ژست بازیگران، اولین خط نگاهها قرارداد دنیای صحنه را در مقایسه با دنیای پرده ی نمایش روشن می سازد؛ مرد تبعیدی پس از سالها رو در رویِ زنش قرار می گیرد، هر یک از این دو در لحظه ی مواجهه، به روبه رو، به مکانِ «دیگری» خیره است. آن دو رو در روی همند اما نه در یک خط، از این رو هیچکدام در نقطه ای که دیگری حضور او را فرض کرده، قرار نگرفته اند. بر ما روشن می شود که هر چه دنیای پرده ی نمایش واقعی به نظر می رسید، دنیای صحنه استعاری است. هرچه پرده ی نمایش ادعای واقعی بودن داشت، صحنه ادعای بیانگری دارد. و این بیانگری از جنس بیرون ریزی اکسپرسیونیستی و معطوف به درونیات شخصیت نیست. بل از جنس بیانگری موقعیت است.
اغلب مناسباتی که جایگاه بازیگران و ژست های ساده و بدون اغراقشان با یکدیگر برقرار می کنند، استعاره هایی از زیرمتن جملاتی هستند که درونمایه ی صحنه را حمل می کنند. گویی آنچه بر پرده دیده شده است نگاهی از جنس سوم شخص (نسبت به واقعه، نه شخصیت) و آنچه بر صحنه دیده می شود نگاهی از جنس اول شخص است. چیزی شبیه فرق فیزیک نیوتونی با فیزیک کوانتومی. نکته اینجاست که دنیای استعاری صحنه دارای صراحت و صداقتی است که دنیای واقع نمایانه ی پرده فاقد آن است. شاید دلیلش این است که مخاطب دنیای صحنه، آدم های دنیای صندلی های تالار مولوی هستند ولی مخاطبِ دنیای پرده، روی صندلی ننشسته است. در اصل مخاطبِ «دنیای پرده»، آدم های «دنیای صحنه» هستند. جهان صحنه آدم ها و شخصیت هایی دارد که طبعاً در میانِ «مردمی» زندگی می کنند. دنیایی که روی پرده به نمایش گذاشته شده، تصویر «رسانه»ای است که ابزار دست قدرت است. یعنی «قدرت» از طریق «رسانه» سعی دارد اشخاص بازی را به «مردمِ» دنیای صحنه – که اتفاقاً هرگز بر صحنه حاضر نمی شوند- چنین بنمایاند. جعلی بودن تصویر پرده ی نمایش هنگامی آشکار می گردد که پس از آن که ما وقایع را از منظر اول شخص بر روی صحنه دیده ایم دوباره با تصویر سوم شخص آن در موخره ی نمایش، بر پرده مواجه می شویم.
تفاوت عمده ی این دو قاب تصویر در این است که انسان در دنیای تصویر، چنان طبیعی است که می توان با آن حقیقت را جعل کرد و با تدوین، حقیقت را واحد جلوه داد. اما در دنیای حضور، انسان ها مجموعی از مناسبات مستقیمِ حضوری هستند و البته ابزاری برای این که ژستها و مناسبات افراد در تابلوها به بیانگری بپردازند. اما در این اثر، آنچه در هر دو قاب منتفی شده، حضور فردیت است. افراد، درونمایه ی خود را بازی نمی کنند، درونمایه ی موقعیت را بازی می کنند. و این تاکیدی به جا و مناسب بر درونمایه ی کلی متن است.
نمونه هایی از این که کارگردانیِ حضور بازیگران، استعاره ای از زیرمتن موقعیت است را می توان چنین ذکر کرد؛
- صحنه ی اولین مواجهه ی یانیس با همسرش که پیشتر توصیف شد، استعاره ای از کلِّ شکل ارتباط این زن و شوهر تا پایان نمایش است.
- در تمام طول نمایش هرکس بر روی میز می ایستد و راه می رود، نمایانگر نوعی برتری جویی و اعمال نفوذ بر دیگری می شود. قرینه ی صارفه ای که مشخص می کند این یک موقعیت استعاری است نه بازنمایی واقعیت، آن است که دیگران به رویِ میز رفتنِ او اعتراض نمی کنند و از آن تعجب نمی کنند، بلکه یا برتریش را می پذیرند و یا سعی می کنند بالاتر از او قرار گیرند.
با خودکشی زنِ یانیس در صحنه ای که «حکومت سرهنگها» استیلای خود را تثبیت کرده است دو نفر صحنه را پر از روزنامه می کنند و مدام روزنامه را هم می زنند. در واقع تصویری استعاری که استیلا و حضور «قدرت» و «رسانه» را در کنار هم، تبدیل به یک معادله ی قطعی و ثابت می کند.
همان طور که روشن است «قضیه ی تراخیس» اثری است که درباره ی «قدرت» سخن میگوید؛ البته «قدرت» نه از نوع استریندبرگی آن. همانطور که می دانیم تقریباً در تمام نمایشنامه های استریندبرگ جدال – درونی یا بیرونی- برای اثبات برتری، به طریقی حضور پیدا می کند. اما جدال بر سر قدرت در نمایشنامه های استریندبرگی جدالی فردی و مقایسه ای است. یعنی بیش از آن که مفهوم «قدرت» مطرح باشد، مفهوم «قویتر» مطرح است. اما «قضیه ی تراخیس» با مفهومی انتزاعی از قدرت، و در واقع با مفهوم «نهادهای قدرت» سر و کار دارد. نهادهایی که هویتی انتزاعی ولی ماهیتی سیال دارند. در واقع «نهادهای قدرت» در یک جهش تکاملی راهبردهای پیچیده تری را برای حفظ هویت خود می آموزند؛ روزنامه، حزب، رسانه، حکومتِ سرهنگ ها هر کدام نهاد قدرتی هستند که در یک چرخه ی اجتماعی که همچون چرخه ی طبیعتِ گیاه و شکار و شکارچی و جسد عمل می کند، حضور یکدیگر را تضمین می کنند. این چرخه هر نیروی مجزایی را وادار به انتخاب بین پوزیسیون و اپوزیسیون بودن می کند. در جهان این اثر با جامعه ای مواجهیم که در آن تا کنون نهادهای قدرت با راندن، حذف، و سپس انکار حضور نیروهای خارج از چرخه ی پوزیسیون و اپوزیسیون، هویت خود را حفظ میکرده اند و اکنون با جهشی تکاملی به جای حذف آن نیرو به جذب آن می پردازند و وادارش می کنند که به بیانگری و اعتراف به خود بپردازد. در واقع قدرت با وادار کردن فرد به اعتراف به حضور و نحوه ی حضور خود، فرد را تبدیل به نهاد می کند و با وارد کردنش به چرخه او را برای همیشه هضم و خنثی می کند. اما به محض آن که فرد دریابد که در چرخه ای چنین گریزناپذیر، ممکن است تنها شکل مبارزه «هیچ کاری نکردن» و به زبان این مقاله «حضور نیافتن» و «بیانگر و معترف نبودن» باشد، چرخه دوباره ساز و کار حذف را در پیش خواهد گرفت اما این بار به طریقی پیچیده تر.
کارکرد روایت فرعی ابتدا و انتهای نمایش که توسط خدمتکار بیان می شود نیز در همین امر نهفته است. خدمتکار برای هریک از مفاهیم مطرح شونده در طول نمایشنامه، قصه ای دارد؛ درباره ی خیانت، مرگ، عشق. در واقع در جهانِ «قضیه ی تراخیس»، خدمتکار بُعد فولکلوریک اندوه انسان است. قصه ی آخر او نیز بُعد فولکلوریک مفهوم قدرت است:«نقاش فقیری بود که نمی خواست که پسرش مثِ خودش نقاش بشه، پدر و پسر همیشه با هم کلکل داشتن...» و عاقبت پسر نقاشی های پدر را می سوزاند. علاوه بر این، این روایت سعی دارد یکی از ضعف های اساسی نمایشنامه را پوشش دهد: انگیزه ی پسرِ یانیس در نمایشنامه خود به خود روشن نمی شود؛ چه چیز می تواند موجب شود که پسری، چنین به پدر خود خیانت کند؟ در نمایشنامه برای پسر انگیزه ی قوی و قابل پذیرشی وجود ندارد. از این رو این روایت فرعی ضمیمه ی نمایشنامه شده تا تمثیلی باشد بر رابطه ی یانیس با پسرش تا اگر شخصیت پردازی پسر یانیس، به قدر کافی روشنگر انگیزه های او برای خیانت به پدر نبود، این حکایت وظیفه ی توجیه عمل او را بر عهده بگیرد. البته خیانت پسر به پدر امری چندان غریب و بعید نیست. اما در اینجا این خیانت به نوعی اعلام استیلا و قدرت پسر بر پدر است. پسر می خواهد به همه نشان دهد که می تواند پدر را زیر پا بگذارد و این انگیزه برای یافتن تاثیر عاطفی و باورپذیرتر شدن به روایت فرعی انتهای نمایش متوسل می شود.
No comments:
Post a Comment